تبینی بر آثار سارا سعیدی
نیما صفار
چیزایی که من رو منکوب داستانای سارا سعیدی میکنه، تا یه جاهایی همونایی هستن که فاصلهدارم میکنن از داستان فارسی و داستاننویسیِ فارسی؛ یعنی همون اشتراکات سلبی. سختی کار اینجاست که ما همه [نویسنده و کارگردان و آرتیست] اوّل راهی که باز کردیمیم. چرا حالا دارم اینپا و اونپا میکنم؟ چون به یه ویژگی از پروسهی داستاننویسیِ سارا فکر میکنم که نمیتونم اسمش رو بذارم «سهل و ممتنع» چون اساساً خواست متضادی رو دنبال میکنه: تو حالت سهل و ممتنع، «محصول» آمادهی مصرفه و فرآیند تولیده [که پیچیدگی داره] ولی اینجا با چیزی با ظاهر ساده و روون روبروییم که مخاطب دم دستش میبینه ولی دستش نمیاد[ منظورم طبعن همون مخاطبیه که منتظره چیزی دستش بیاد!]. حالا شاید به خاطر پرهیز سارا از هر جور نخبهنماییه که باعث شده حتی یادداشتای پیرافلسفیش رو -هم- خودمونی و پاخور بنویسه؛ چه برسه به داستان!
نکتهی برجستهی دیگه رو باید توی وجوه سلبیّه بجوریم: توی “تن ندادن به بایدای پذیرفته شده”. سارا سعی داره هر داستان رو با میل و مسأله و استراتژیِ جدایی پیش ببره و از وجوه غالب داستان فارسی: مانند به:
چند لحن ادیبانهی مشخص
غلبهی لحن اتخاذی یا اقتباسی روی متن
تمنای یکدستی
تمنای ساختار
اون مفهوم کلیدی، که اون پشته و نباید به زبون بیاد
دودوییهای مانند به: زبان فاخر یا ژورنالیستی؟
محاوره یا معیار؟ و … که اگه هر کدوم ر اتخاذ کردی باید تا آخر بهشون وفادار باشی
حافظهمندیی متن به تأسّی از یه سابقهی معنیبخش تاریخی و …
شعر و داستان فارسی (و سایر اشکال نوشتن ایضاً) خیلی زور میزنه که خودش رو محدود و متعیّن کنه و به همین خاطر از احتمالات فراوونی که توی دور و بر و دهنمون داریم، کمتر چیزی میماسه بهش؛ اون هم توی مملکتی با این همه تفاوت گویش و لهجه و خردهفرهنگ! حتی یهآن فکر نکن دنبال بازنمائیم! یهآن فکر نکن قراره وفادارانه و مؤمن یه گویش و فرهنگ یا بخشی از تاریخ رو منتقل کنیم! بیشک جاعلیم و واقفیم جز جعل چیزی وسط نیست. حتا بنا نیست از ظرفیّتای پیرامون (که از تِرمهای ساراست) و کوچه زدن (ایضاً) استفاده کنیم تو نوشتن! چون یکی از عادات رایج تو داستان و فیلم و … همین “مصرف کردن”ه؛ همین که تو، در مقام مؤلف تصمیمگیرندهی نهایی باشی که چی، چقدر و چطور باشه (حالا خودآگاه یا ناخودآگاه!). پس چی؟ وقتی از احکام پنهان و پیدای ادبیّات رایج خلاص میشی، ظرفیّتای گفتنی و دهنی و بینهایت خردهماجراهای دوروبرت میخونَنِت تو خودشون.
اما میتونی نری! میتونی بری و بز سیاه باشی لا گوسفندا و… یعنی حالا دیگه احتمالات فراوونی داری واسه نوشتن: تلاشی که ثمرهش رو توی داستان سارا میبینیم. یکی از اصرارهای سارا، مکث جدّی روی ظرفیّتای روایت خطی و وضعیّت تعریف کردن هستش؛ بعد از این مورد، تِم مشترکِ رنج و رابطهست که باید اضافه کنم سارا سعیدی جزو معدود نویسندههاییه که از این تم، وضعیّت عاشقانهی مبتذل در نمیاره. بیشتر ریکوریه نگاهش و اساساً درک رو چیزی بیناسوژهیی میدونه. شاید به همین خاطر با اینکه توی داستاناش از زجر و درد و مرگ و مرض کنده نمیشه و حتی همدلانه -هم-سراغشون میره هرگز فاز زنجموره نمیگیره. مگه تو همین یه زندگی که داریم زجر نمیکشیم، سرمونو به در و دیوار نمیکوبیم و بعد عادت و فراموش نمیکنیم؟ نشنیدین میگن «تو هر عروسی دستکم یه گریه و تو هر عزا دستکم یه خنده هست»؟ حالا جسم رو هم علاوه کن به این حالات: ریدنت گرفته که خبر مرگ عزیزی رو اساماس میکنن بهت. میری دستشویی همهجوره خالی میکنی خودتو: میرینی و میگریی! بین جنازههای مونده از بمبارون داری راه میری که شکمت به قار و قور میافته. از تن سوختهی دوستات بوی کباب بلند شده همه جا و …
یهآن فکر نکنی «چون در واقعیّت اینطوریه پس من وفادار به واقعیّت و …»! حرف اینه که تجربههای زیستی ما خیلی نامتعیّنتر، آمیختهتر، پُرتر، متناقضتر و … از اون چیزایی هستن که از ادبیّات بهمون منتقل میشه؛ مخصوصاً ادبیّات فشل و محدود داستانیِ فارسی. بدیهیه که نه میخوایم و نه میتونیم خودمون رو ملزم به این زیست کنیم ولی وقتی از یه طرف فشردگی و تنیدگیی داستانای «سارا سعیدی» با عادت ادبیّت نمیخونه [حالا کنارش به خطور فکر کن که یکی از دغدغههای ادبیات ساراست و اشکال متناقضی که جعل میشه تو خاطره، بعلاوهی چیزی که از جنس حفظ و حافظه نیست] و از اون طرف نوشتن درباره داستانای کسی که خیلی جدّیتر و پیگیرتر از خود آدم رو تئوری کار کرده، این میشه دیگه: هی رجوع میکنم به تِرم فکری و مباحث خود سارا.
نمونهی سارا سعیدی به عنوان تئوریسین-نویسنده از این لحاظ مهمّه که میبینی تو برهوت ادبیِ معاصر، عملاً توی این حالت میتونی خیلی کارای معطوف به زمان و زبان و مکان رو انجام بدی؛ یعنی ظرفیّتای فارسی تو نوشتارت حاضر باشن، مسائل پیرامونی با لحن و بیانی بیان که با همین دوران گره خورده و تند و روی هواست و…
البته رابطهی سارا سعیدی با پیرامون رفتوبرگشتیه. مسلماً وفادار بهش نیست؛ مثل روایت خطّی که اتخاذ میکنه و در واقع فقط شبههش رو ایجاد میکنه تا راوی رو از اقتدار بندازه و به اشکال دیگهی روایت هم رفتوبرگشت داره. دریدا اسم این حالت رو گذاشته تحت ضربدر بردن. قبلش توضیحش سخت بود که بگی چطور وقتی چیزی رو حذف میکنی در عین حال برجستهش میکنی و چطور وقتی به چیزی نزدیک میشی مبهم میشه و … که تمثیل «دریدا» آسون کرد ماجرا رو. خود سارا اصطلاح پیرامون دار کردن داستان رو به کار میبره که البته دیگه حتماً متوجّه شدی فاعلیّتی اینجا در کار نیست.
به یه بهونه انضمامیترش میکنم:
خیلی سال پیش خلیل درمنکی و محمد آزرم سر مجموعه وقتم کن که بگذرم لیلا صادقی بحث میکردن و «خلیل» رویکرد «صادقی» به زبان رو مکانیکی میدونست و ابوتراب خسروی رو نمونهی مطلوب خودش معرّفی میکرد. من نپریدم وسط بگم با هر دوی این رفتارای زبانی فاصله دارم؛ هم سطح و هم عمق! البته که این دو توی یه تقابل سوسوری به هم موقعیّت میدن! گفتم میگن «بیاه! باز این نیما صفار چس کرد خودشو مثل گوز ناغافل پرید وسط!» همین دوتا داستان «سارا» مثالای عالیای هستن که چطور میشه نه نگاه تقلیلی داشت به زبان و نه انباشتی. البته رویکرد انباشتی خواست غالب ادبیّات و فرهنگ ماست، خواست چیزی که در بر بگیره و هم غایت و هم کلیّت بسازه طوری که هر دو یکی به نظر بیان ولی با اینکه پیشنهادای دیگهیی که میشه هم از خود بهرام صادقی با زبان ژورنالیستیش بگیر تا لیلاشون، فروکاستیه؛ بیشتر از هر چیز این عیب رو داره که انگار همون گفتمان غالب رو اصل فرض کرده و تو حیطهای امن، جستجوهایی آوانگارد میکنه و به اساسِ گفتمان غالب یورش نمیبره. به این بهانه سری به متن داستانای «سارا» میزنم [بالاخره] تا رفتاری با نثر رو که دائر بر ساختن/ویرانیِ موقعیّته رو ببینیم. مثلا توی جملاتِ:
«یه اجرا بود در مورد اشارهی برجسته به خشونت نرم» «هردوشون مث گاو باهامن»
«یا پیرتر شده یا به خاطر تعریفای محسن بود» «جوجههای زرد ماشینی از دستاش بدون ترس میریزن»
نه فیگورای نحوی داره نه اون زبان فاخر و تنیده و لحن سنگین. خبری از سرراستیِ ژورنالیستی -هم- نیست. در واقع «ادراکِ» سوژه رو از مورد روایت نه حذف میکنه و نه تحمیل! توی داستان”بقیهشم همینه” که یه حالت مرثیهطور گرفته راوی برای دوست از دست رفتهش، این تعبیرا جای توضیحات رو درباره روابطشون میگیرن (البته تو اکثر داستانای اوّل شخص «سارا» راوی مذکّره) و البته واسه درک اینکه این نثر چطور موقعیّت رو میسازه/منهدم میکنه، باید به “جعل”های جابهجاش هم اشاره کرد؛ جعلایی که جلوی مصرف شدن و ساخت جهانی یکه، بهسامان و سروتهدار (دروغی که لاینقطع روایتای کلان بهمون حقنه میکنن) رو میگیره؛ بعضیاشون توی سرعت خردهروایت به نظر میان که البته نیستن. مثلاً «اشارهی برجسته به خشونت نرم» یا داداش «محسن» توی داستان که بعد مرگش دم گوش راوی میگه «پیگیر کار محسن باش» که اگه یه داستان ناسارا سعیدیِ فارسی بود، حتماً این دیالوگ پیگیری میشد و خردهروایت یا چیز کلفتتری در میومد از توش چون دچار عادت معرفگیِ همهی ما میشد؛ اینکه اصرار داریم همه چیز رو تفسیرپذیر و متعیّن بدونیم. یا تو داستان دوّم ما با تحویلای متعدّد روبروییم؛ نه از اون تطوّرای پراپی، تحویلایی که مواجههشون با علیت تن دادن یا طفره رفتن نیست. تو جعلای مدام و لاینقطع این خودِ علّیته که به چالش کشیده میشه. واسه همین چیزاست که من این داستانا رو علیرغم فیگور بیادّعاشون خیلی هجومی میدونم.
فکر میکنم ذکر همین چندتا نمدنه کافی باشه تا ببینیم علیرغم تم مشترک «رنج» که دغدغهی سارا سعیدی تو اغلب کاراشه [و جالبه که اغلب گره با فانتزی میخوره] از داستان به داستان، صرفاً موضوع، شکل روایت و … نیست که عوض میشه؛ معمولاً ایده یا ایدههایی جدید باید تو هر داستانش رو کنه که البته من اصلاً موافق این سختگیری نیستم. فکر میکنم باید زیاد نوشت و حین مونتاژایی از ایدههای قبلی، جدیدا هم به مرور رو میان. حالا که افتادم رو دندهی مخالفت، بگم موافق این پرهیزی که سارا هم از استعلا داره و هم از امکان خوانش استعاریک، نیستم. نه که با این دوتا موافق باشم! میگم لقشون!
پینوشت:
افسانه از کت و کول که نیفتاده بود، کلاس تار میرفت (افسانه برزویی) و همهش میترسید مضرابش به سیم پهلویی نخوره. هیچ چارهای به ذهن استاد اوّلش نمیرسید ولی دوّمی پاسخ سرراستی داشت: «خب! بخوره!» و مضرابزنی افسانه کلّی بهتر شد. منم یه بار به سارا گفتم:
«چرا کلّی از موقعیّتای داستانت رو حذف میکنی؟» «آخه اونا ملس اینن که خوانش استعاریک بشن و …» «خب بشن!»
و قبول کرد! ما که مسئول عادات ذهنیِ مخاطب فارسی نیستیم! به هر حال ذهن عادت کرده توی هر چی اخلال کنی وهر چی رو گسترش بدی تهش یه چیز یکه و جمعوجور در بیاره از کار…
پرهیز از استعلا رو هم منم دارم ولی به گمونِ من این پرهیز نباید منجر به حذف «حرف» بشه؛ وسواسی که سارا سعیدی هنوز داره و -بیشتر- به همین خاطر «داستاننویسانه» داستان مینویسه. ما میتونیم مفاهیم و ایدههای متعدّدی مثل اشیاء و آدما و مناظر تو کار بیاریم و هراسی نداشته باشیم کارمون رو مصادره کنن؛ البته اگه کردنم کردن! از جماعتی که جملهی بداههی اورسون ولز تو مرد سوم کارول رید رو بنمایهی تموم آثار گراهام گرین میدونن انتظار بیشتری نمیشه داشت. مثال زیاد بود. اینو زدم چون خیلی روشن بود.
پیشنهادای سارا برای نوشتن مجاورتایی با بعضی مفاهیم داره که به اصرار پرهیز میکنه ازشون؛ مثلاِ به جای آنتروپی که قابل پیگیریه تو کارا، شلختگی رو پیشنهاد میده؛ نه فقط چون دقیقتره، چون لغت گراده و پیشبرندهتریه؛ وضعیّتیه برای کار کشیدن/نکشیدن از امکانات فرّار و مانای پیرامون. ترجیحش به جای پارولاتیک گفتن، دهانی کردن مسائله؛ همون قدرت بینظیری که تو فیگور و گارد تعریف کردن میبینه و البته که نه به روایت خطّی نه به گارد تعریف نه به گویش گرگانی و هر زبان پیرامونیِ دیگه وفادار نمیمونه. اینا ظرفیّتایی هستن برای گسترشای دلبخواهی و تو این سرکوب سراسری، چی لازمتر از رفتن پی خواهش دل؟
خب با سارا موافقم که زبان هر چه غیررسمیتر، توانمندتر و درجریانتر. در واقع یاد گرفتم ازش و چند سالیه که کار میزنم و رد کرد دوهزار کلمه رو ولی دروغ نگفته باشم، دارم تازه گرم میشم …
از نمونههای بیشمار جعل علیت گفتم؟ نه؟