فریبایی زاویهی دید در: «پنجرهی چوبی یا نه، همون مرگ منظورمه» از نیما صفار
سارا سعیدی
نیما صفار سفلایی، نویسنده، شاعر و فعالِ حقوقِ مدنی، متولد و ساکن گرگان است که هر روز جنونِ کلماتش را (این عبارت را یونگ در توصیف حالاتِ خاندانِ جیمز جویس، نویسندهی شهیر ایرلندی به کار برده بود) مثل کارت بانکی و دسته کلیدش در جیب حمل میکند و این ور آنور میبرد. اما این مقدمه نه در مورد جنونِ کلمات، که در موردِ “زاویه دید” و نه در موردِ نیما صفار سفلایی، که در موردِ “داستان” اوست.
در مورد زاویه دید و انواعش در داستان حرفی نزده نمانده اما در داستانهای نیما صفار، برای “جای دیدن و گفتن”، “زاویه دید”، پیشنهادهایی ارائه میشود که نه تنها به امکانات داستانی میافزاید بلکه خواننده را از رو به روی یک داستان قرار گرفتن ،وضعیتِ تخاطب صرف، جدا کرده و پرتاب میکند (با همین خشونت) جلوی متنی که دائم قرار است با “جا”گیری در وضعیتهای دیگر، کنج، زاویه و زوایای خلوت و کم رفت و آمد ، خفت شود.
… و البته این روش با تکنیکهایی که در اون ماجرا را از دهن و زاویهدید چند نفر میشنویم متفاوت است. باید حواسمان متوجه به این تفاوت باشد که در آثاری که ذکرشان رفت “یک اتفاق” تعریف میشود و “طرف”جای نشستنش(در معنای مجازی) و موقعیتش، تکههای پازل روایت را به همدیگر مربوط میکند. و ازین دست روایتها فراوان بوده و شده…
در داستانِ “پنجرهی چوبی یا…”، از طرفی زوایای دیدهوری(صاحب دیده)در سطر، عبارت و جمله از وجهی به وجوهِ دیگر تعبیر شده و از طرف دیگر بر اساس امکاناتی که زبان به آن دامن میزند (به ویژه در موقعیت گفتگو) و با حضور و غیاب معناهای ضمنی و آشکار، احضار میشود.
در اینجا، زاویهدید از موضع شخصی که دارد چیزهایی را از بیرون متن و داستان بازنمایی میکند و گزارش میدهد، به سمت و قصدی دیگر مختل میشود: به سمت و قصدِ توجه به زبانی که جز” امر” مورد نظر (آنچه به نظر مورد، میرسد؛ .مورد پیگیری) زوایای دیگری را هم آشکار و پنهان دارد. طبیعیست که این امکانات زبانی در وضعیت گفتگویی بیشتر از هر وضعیت زبانی دیگری گل درشت میکن زوایای در هم برهم را گل درشت میکند و ما را با فراوانی فهمها و توهمها و تصورها غافل گیر.
دغدغه و پیشنهادات نیما صفار به داستان فارسی، علاوه بر اینکه ازین منظر بیسابقه است و توجه و پیگیری این ایدهها عرصه و افقهای خوبی را وارد فضای متنی و داستانی ما میکند که متاسفانه بسیار کم جان و کم تحرک است.
.
.
.
وقتی طرف خودش طرف است.
نیما صفار
طرف! من متأسّفم؛ از یه طرف واسه خودم از یه طرف واسه این توله که فکر میکنه من نمردم یا مردن، چیزی مثل قایم شدن پشت این درخت یا دیواره؛ هر دیواری. می دونم باور نمیکنی فکر میکنی همه اینا رو از خودم دارم در میارم. لابد تو دلت داری میگی تو زنده بودنت چقدر قابل اعتماد بودی که حالا باشی، ولی باور کن طرف، مردن چشم و دل آدمو وا میکنه سوای این که تو زنده بودنامم خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنی یا می کردی قابل اِعتماد بودم؛ نمیگم حالا مو لا درز حرفام نمیرفت ولی تو دیگه ریق یأس و بدبینی رو در آوردی و تولهمون داره رو نقشای کاغذدیواری خیالم میکنه. خودم خواستم. گفتم سرش بند باشه اگه، اون وخت وقت بیشتری واسه اختلاط پیدا می کنیم. اختلاطچی؟ کشکچی؟ من که همین جوری یهو و تفننی پا نشدم بیام که! باورت نمیشه تو همین چندتا جمله چقدر دلم تنگ گورم شده ولی باهاس این مسأله روشن شه. در واقع اونا یکی از یکی خرپولترن. حالا هی باز داری حاشا میکنی؟ اصلن گیرم که من عادت نداشته باشم دنیای زنده جماعت رو گز کنم، ولی گلیممو با یا بی ربط می تونم بکشم از آب بیرون که! انگاری همین دیروز پریروز مرده باشم، بگو اصلن همین الآن. پس چی؟ جان هر کی دوست داری باور کن پرت و پلا نمیگم. تا نمیری نمی فهمی. اصلن درستش همینه. واسه خرفهم کردن تو میگم. و الّا مردن، شکل درست صحبت کردنش کجا بود؟ از من بشنو: نداره، کلن نداره، فقط زندهها نمیفهمن. منو مثلن در نظر بگیر همین طور که داری میگیری: میتونم پشت یه کاغذم قایم شم بهش بگی کاغذ دیواری. دیواری و غیردیواری شو از درخت مگه نمی گیرن؟ بالاخره کاغذ دیواری و بالاخره کاغذ رو از درخت میگیرن دیگه امّا خداییش منو اونا به ناحق کشتن. اینو واسه تو دارم میگم فقط طرف! خودم که به چپمم نیست و … تو اصلن چه مرگته؟ از یه طرف منو خیال میکنی و از اون طرف سرتو میندازی پایین که مثلن نبینی منو؟ من شپش؟ من اِلدنگ؟ دیدی دیدی؟ خودتو نزن به اون راه. اصلن مُک یه عمر کامل ملّت ندیدنم حالام تو روش. همین! این توله رو ببین چه مثل بچّهی آدم داره آب نبات یا بستنی و از این چیزا میخوره و این طرفو نگاه میکنه! آره خیلی عشقولانه و بچسب نیست؛ اصلن نیست. مثل فِلس مار مرده سرده و مثل خودت بر ما مگوزید و چسنفس. ولی لامرام لااقل روشو دیگه از من برنمیگردونه که! یعنی همهی این زوایا رو من باید واسهت روشن کنم طرف؟ گور از هم گرم کنیم؟ شعر داری میگی یا شعر دارم میگم؟ ولش این حرفا رو! گور بابای قبرستونم کرده! اینا رو گفتم که اون طور بر و بر نگام کنی؛ اون طور که میکردی. تو که خیالم داری میکنی، نگامم بکن دیگه! سگم کو؟ خواستم بگم سگ محلّی نکن یادش افتادم. لابد ولش کردین تو خیابون مأمورا شهرداری بکشنش؟ نمیخاد سرتو پایین بندازی، از اوّلش پایین بود. خشک نشد گردنت؟ نبضت کو؟ چرا نمیزنه؟ گلوت چرا خشک شده؟ چیزی چرا نمیگی؟ چطور تا حالا نفهمیدم؟ ببخش! انگار بازم خیلی گیر خودم بودم. اصلن نگرفتم این جوری شدی. زنده هم بودی اگه، باز حق داشتی محلّم نذاری. جالا به کی بگم این طرف رو نیمکت ننوییی پارک سکته کرده؟ کی به حرف یه مُرده اهمیّت میده، اونم تو چندمیلیارد مرده، هیشکی نه و من؟! بازم زندهها البته! حوصلهشون بیشتره برا شنیدن. از هر کس شعری کلّی نماد و استعاره و کنایه در میارن. الآنم دارن فکر میکنن تو تنمی. تا داری مُرده مُرده تاب میخوری برم دنبال اون توله سگ. اسمش اونه.