چیستآرت
گزارش داستانی؛ شماره اول:
فریباییِ زاویه دید در آثار آلبرتو موراویا
یا: چرا عاشق موراویا هستم
بهدین اروند
.
.
.
اول، چون متولد جغرافیایی به نامِ ایرانم، علاقمندم که یک هنرمند اهلِ اَدا نباشد؛ خاصه ادای روشنفکری با دعاویِ سیاسی و موراویا خود یکبار در پاسخ به درخواستِ مجلس سنا برای کشاندنِ پایش به دنیای سیاست گفت:« نویسنده “مطلق” را و سیاستمدار “نسبیت” را نشانه میگیرند» همین. دانستم که این مرد با خود صریح است؛ شبیه به خود است و حرفی گنگ، ورایِ درکِ خود نخواهد زد.
از ” دمِ دستی بودن” و “سطحیت” حرف نمیزنم ، از “سادگی” میگویم؛ موراویا سوال هم میسازد اما نه از صدقه سرِ ابهامهای غیرهنری. روایاتش اغلب خطیاند و خیلی اهل فلشبک نیست؛ اهلِ آشوب و سیالیت هم. در دورهای که او داستاننویسی میآموزد هنوزا نه نظریههای زبان ویکتنشتاین نقلِ محافل است، نه سارتر بالا آورده، و نه فروید و یونگ مواضعِ روانشناختی خود را انتشار دادهاند.
دوم روشنیِ نثر اوست؛ شاید چیزی شبیه به آنچه که در ادبیاتِ سنتی به “شیوایی” و ” فصاحت” تعبیر میشود( از طرفی کتابخانهی پدریِ وی مملوء از کتبِ کلاسیک بوده و از طرفی دیگر طیِ یک توفیقِ اجباری سالهای نوجوانی را در بسترِ بیماری به خواندن کتبِ سنتی گذرانده). این “روشنا در ارائهی گزارههای داستانی” از چند بابت قابل بررسی است: مثلا شاید بشود آن را محصولِ پیرنگهای کلاسیک و سر راست موراویا دانست؛ آخر در داستانهای او پیرنگ به روشنی قابل شناساییست و برای درک و همراهی با آن نیازی به واکاویِ واژهها و رجوع به سطرهای پیشین نیست. نیازی هم نیست از بین کلی استعاره به دنبالِ منظورش باشیم. با نویسندهای رُک طرفیم که حرفی برای گفتن دارد و از آن معما نمیسازد. درستِ مثل عمو قصهگوها مقدمه میچیند، مشاممان را تیز میکند، گره مطرح میکند و خیلی زود یک جای کار را لنگ میدهد، صحنهای حساس میآفریند و در آخر نکتهای میفهمد…دقت کنید:”میفهمد”؛ نمیفهماند. موراویا در موردِ پیرنگ یک باج به سنتِ داستانی داده، اما به تلافی در حیطهی مخاطبانگاری یک گام رو به جلو برمیدارد: یک گام رو به مخاطبِ تخسِ عصرِ نو که اهلِ پند شنیدن نیست و خوشایند ندارد نویسندهی اثر چیزی بیشتر از او بداند؛ در داستانهای موراویا نویسنده و مخاطب در نقطهای به نام«شخصیت» به یکدیگر پیوند خورده، نزدیک میشوند و ناگهان می بینیم ما، ماجراجویانِ موراویا هستیم در رُم.
البته باید توجه داشت که موراویا در موردِ روایت خیلی اهلِ ریسک نیست و اسلوبهای رواییِ حساب شدهای دارد. هنوز به اقتضای دوره و دنیایش، روایتهای انسانیِ سیالِ بیسر و ته را نهایتا “یادداشت” مینامد و برای “داستان” به فرمهای دورهی مدرنیسم وفادار است؛ عناصر داستانش هنوز با یکدیگرروابط منطقی برقرار میکنند و “هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد”. قصه را اِرج مینهد ولی در قصههایش خبری از اتفاقاتِ خارقالعاده نیست: داستانها در رُم میگذرند و اکثرا به جای “قهرمان” به “شخصیتِ فریب خوردهی اصلی» معطوفاند. البت باید اضافه کنم موراویا فرزندِ زمانهی فرمالیسم و ساختارگرایی نیز هست؛ و شاید از شیرینترین فرزندانش. دستش پر است و خیلی نباید منتظر تکرار فرمها در آثارش باشیم؛ اما همهی این فرمها از چشمِ نویسندهای تنظیم شدهاند که سعی داشت به دنیایِ در هم کوفتهی گردتاگردش، دنیای حسرتبارِ میانِ دو جنگ جهانی و ایتالیایِ مایوس دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی، “نظم” و “معنایی” ببخشد… و البت هرجا عقلش نرسید قضیه را رک و پوست کنده با مخاطبش در میان گذاشت و صادق بود.
شما را با داستانِ کوتاه “کِرم” از مجموعه “داستانهای رُمیِ نو” به قلم همین نویسنده تنها میگذارم. در این داستان، مخاطب از دریچهی دیدِ موراویا به ماجرا نگریسته، در انتها همچون خودِ نویسنده از صداقتِ زاویهی دید خود به شک میافتد…
و آیا قرار نیست بعد از درکِ یک فرمِ هنری، شکی در ما ادامه پیدا کند؟
***
داستانِ ” کِرم”
از مجموعه داستانهای رمی نو: همه کاره هیچ کاره
آلبرتو موراویا/ ترجمان: زهره بهرامی
انتشارات چشمه
من و ایوله[۱] تصمیم گرفته بودیم یکشنبه با موتورسیکلت به فیومیچینو[۲] برویم، تا ماهی بخوریم و از دریا لذت ببریم. صبح رفتم تا موتورسیکلت کرایه کنم و شتابان خودم را به زیر خانهی ایوله در کوچهی پولورونه[۳] رساندم، بالا و پایین گشتی زدم و با موتور غرشی جهنمی سر دادم. احساس خوشحالی میکردم، روز گرم و زیبایی بود و من از گذراندن آن روز با ایوله خرسند بودم. اما بفرما، همین که ایوله از در بیرون آمد، پشت سرش مادّالنا[۴] را دیدم، خواهر چهاردهسالهاش، دخترکی که چهرهاش سفید و نوک تیز بود، دوتا گیس بافتهى طلاییاش را با پاپیون گره زده بود و چشمانی به رنگ چینی آبی داشت. سر تا پا لباس نو به تن کرده بود، با کفشهایی سیاه و براق و جورابهای سفید، دامن کوتاه اسکاتلندی و کلاهی آبی. در حالی که یک پایم را روی زمین گذاشته بودم، با عصبانیت پرسیدم: «واقعاً لنا[۵] هم قراره بیاد؟» و ایوله خشک جواب داد: «مطمئنا، مامان میخواد که اون هم بیاد… میگه اطمینان نمیکنه ما رو تنها بگذاره.» به نظرم آمد او هم ناراحت است اما متوجه شدم هیچ کاری نمیشود کرد. آهسته گفتم: «باشه.»
امیدوار بودم حداقل ایوله روی صندلی عقبی پشت من بنشیند. همین طور که آدم با موتورسیکلت حرکت میکند و باد به صورتش میوزد و باعث میشود نفسش بند بیاید، احساس کردن دو دست یک زن که به دور کمرت حلقه شده و صورت و سینهی او که به پشتت فشار میآورد لذت بخش است. موتورسیکلت مثل اسب، الاغ یا قاطر است: مرد در جلو، گویی سوار بر اسب، و زن پشت او یک طرفی، شاید هم بچه به بغل، همان کاری که هنوز در روستاها و کورهراههای آن متداول است. اما بله: به محض این که خودم را جمع و جور کردم، در عوض دو دست کوچک و زمخت مادالنا را احساس کردم که کمرم را چسبیده بود و بعد هم چانهی نوک تیزش را به پشتم قرار داد و گفت: «این طوری من جام خوبه… اما مواظب باش جی جی[۶]، اگه شروع کنی به گاز دادن من زیر بغلت رو غلغلک میدم.» با عصبانیت جواب دادم: «امتحان کن تا کارمون به زمین خوردن بکشه.» به این صورت، هر سه نفر به ترتیب روی موتورسیکلت به راه افتادیم.
راه سان پائولو[۷] را در پیش گرفتم، کلیسا را رد کردم، بزرگراه را به طرف اُستیا[۸] در پیش گرفتم، همچنان یک نفس گاز میدادم. به خاطر حضور مادالنا ناراحت بودم و برای این که به موضوع فکر نکنم، خواستم فکرم را به جای دیگری معطوف کنم. من مکانیکم و یک گاراژ کوچک در خیابان فلامینیا[۹] دارم و شریکی به اسم تولیو[۱۰]. پس با خودم فکر کردم هر چند که تولیو پسر خوشقیافهایست اما همیشه تنهاست، بدون زن، و از خودم پرسیدم آیا تصادفا او چیزی نداشت که نمیخواست برملا بشود، واقعا که مرموز بود، همیشه شبها غیبش میزد. همینطور که گاز میدادم، درختان بزرگراه پلاکاردهای آگهیِ کَره جورابهای زنانه و روغنهای معدنی با سرعت زیاد از دو طرف چاده در هوایی که هنوز سخت و مه گرفته بود، یکی بعد از دیگری به مقابلم میآمدنند؛ چنان که پیدا بود، این افکار بیهوده برای از بین بردن آن خشم به وجود آمده بود. اما در نزدیکی جادهی ۴۲ یک موتورسیکلت از ما سفت میگیرد و چه کسی را میبینم؟ دقیقا تولیو را، کاملا تنها. او را از چهرهاش که مثل مغربیها گرد و سیهچرده بود شناختم، طرح صورتش کوچک و گرد و موهای سرش مجعد و سیاه بود، دقیقا مثل همان مغربیها. با خودم فکر کردم: «میخوای ببینی نکند در اُستیا خبریه؟» و از بس مادالنا بهم میگفت: چرا گذاشتی ازت سبقت بگیره؟ چرا بیشتر گاز نمیدی؟» دنبالش به راه افتادم و در نزدیکی اُستیا اسکاوی[۱۱] به او رسیدم. رفتم کنارش، با دست بهش سلام داده، او من را دید و جواب سلامم را داد؛ بنابراین کمی پایینتر چرخیدم و جادهی فیومیچینو را در پیش گرفتم. این جاده، چندی بعد از طریق پلی جدید از فراز تهوره[۱۲] رد می شد و منظرهای بود بسیار زیبا. به پل که رسیدم یواش کردم و گفتم: «میخواین تهوره رو نگاه کنیم؟» همان لحظه پشت سرم صدایی شنیدم برگشتم و دیدم که تولیو هم نزدیک لبهی رودخانه در فاصلهی کمی از ما نگه داشته است. ایوله فورا پیاده شد و به دیدن او رفت و گفت: «آه تولیو… چه حسن تصادفی.»
من هم پیاده شدم و تولیو گفت: «به سلامتی جی جی… شما هم به فیومیچینو میرین؟»
جواب دادم: «آره، برای ماهی خوردن.» بعد یک دفعه احساس حسادت کردم. در آن لحظه تولیو و ایوله در کنار همدیگر ایستاده بودند. ایوله سری داشت نسبتا بزرگ با موهای کاملا فرفری و طلایی، و تولیو همان طور که گفتم سری داشت مثل سر مغربیها با موهای کاملا فرفری و سیاه. با خودم فکر کردم: “موهای فرفری طلایی و موهای فرفری سیاه. خوب به هم میآمدند.” و همان موقع مطمئن شدم آن برخوردِ تصادفی به هیچ وجه یک تصادف نبود. در همین حین آن دو به نزدیک دیوارهی پل رفته بودند. از جاده رد شدم و رفتم تا از روبهرو به دیواره نزدیک شوم.
تهوره در آفتابی که از مه بیرون میآمد، واقعا زیبا بود: بزرگ، کفآلود، درخشان با جزیرهای در وسط که آن را به دو تهوره تقسیم میکرد، که آنها هم بزرگ بودند و مملو از نور. سواحل پر بودند از درختان بدون برگ، و آفتاب تمام آن شاخههای قهوهای و سرخ رنگ را زرین میکرد، و از بین شاخهها برجی قدیمی و آجری و شعبهای از یک مهمانخانه دیده میشد. بعد احساس کردم دستی زیر بازویم را فشار میدهد، امیدوار شدم مال ایوله باشد. ولی نه، به جاش مادالنا بود که در گوشم پچ پچ میکرد: «قشنگه، ها؟» خیلی خشک گفتم: «بله،تهوره قشنگه»؛ و رویم را برگرداندم تا ایوله را صدا بزنم که حرکت کنیم. همان موقع تولیو را سوار بر موتورسیکلت و ایوله را نشسته پشت سر او دیدم که او را در آغوش گرفته بود. فریاد زدم: «اوو، کجا میرین؟»
ایوله گفت: «به فیومیچینو، با اون میرم چون واقعا سه نفری خیلی بدجوره.»
«پس تو با من بیا و لنا با تولیو میره.»
«میدونی که مامان نمیخواد باهم تنها باشیم.»
«برای همینه که تو تنها با تولیو میری؟»
«چه ربطی داره… با اون که نامزد نیستم.»
بگذریم، حرکت کردند و بعد من هم فورا حرکت کردم، مادالنا که مثل میمون به پشتم چنگ انداخته بود و میگفت: «حالا دیگه جامون خوبه.» جادهای که به فیومیچینو میرود، دوتا راه فرعی دارد که نمیدانم به کجا میروند؛ باید بگویم سر یکی از راههای فرعی تولیو تغییر مسیر داد، چون یک دفعه دیگر او را ندیدم و به این صورت بدون آنها به فیومیچینو رسیدم. از پل متحرک گذشتم و جادهای را که در امتداد اسکله بین تهوره و خانههای فیومیچینو قرار داشت در پیش گرفتم. آفتاب جاده را در بر گرفته بود، و آدمهای و زیر آفتاب در جاده و روی اسکله قدم میزدند؛ و آدم های دیگری در باغهای رستورانها بودند که در هوای آزاد غذا میخوردند و بقیه مقابل بارها نشسته بودند. ولی ایوله و تولیو پیدایشان نبود. در اوج عصبانیت رفتم تا موتورسیکلت را در چمن بگذارم و به مهمانخانهدار اطلاع دادم برای چهار نفر میز بچیند و برای چهار نفر سوپ ماهی آماده کند. بنابراین به مادالنا گفتم: «بریم دنبال شون.» او با حالتی تسلیم، انگار بخواهد به من بفهماند که پیدایشان نمیکنیم گفت: «بریم اونجا.»
در حقیقت آنها را پیدا نکردیم. حالا دیگر دیر شده بود و قایق موتوریهای ماهیگیری با ماهی از دریا میرسیدند. معمولا از نگاه کردن به ملوانهایی که به محض رسیدن از دریا ماهیها را خالی میکنند خوشم میآید: ماهیها بر حسب نوعشان در صندوقهای مختلف قرار دارند، ساردین با ساردین، ماهی مرکب با ماهی مرکب، ماهی روغن با ماهی روغن، هر چند که مردهاند کاملا مرتب هستند، مثل تعداد زیادی توت فرنگی داخل سبدها. آدمها نزدیک میشوند، نگاه میکنند، چانه میزنند، میخرند. در همین حین قایق موتوریهای ماهیگیری دیگری از دریا میرسند. یکی از قایق ها با ملوانهایی که ایستادهاند و به تو نگاه میکنند از نوک اسکله عازم تهوره می شود و به شادمانی در بین کنارهها میگریزد. دیگری هنوز در مقابل موجهای دریا تقلا میکند، ولی تاکنون نزدیک شده است. سومی تازه در افق ظاهر میشود. اما آن روز حتی به ماهی هم توجهی نداشتم. به علاوه، مادالنا با کارهایی که میکرد میرفت روی اعصابم، در امتداد اسکله از یک قایق ماهیگیری به طرف دیگری میدوید و سؤال میکرد: «اون چه ماهیییه؟… مامانجون، چهقدر زشته… جی جی نگاه کن، چهقدر اختاپوس… نگاه کن چهقدر میگو… اون چه ماهیییه؟»
خلاصه تا انتهای اسکله رفتیم، جایی که تورهای دستی قرار دارند و توی آب بالا و پایین میروند و هیچ وقت هیچ چیزی نمیگیرند، کمی به دریای آزاد، پرموج و آفتابی نگاه کردیم، با مرغهایی که به هرطرف در پرواز بودند. بنابراین به عقب برگشتیم و رفتیم تا در رستوران، توی چمنزار، سر میز چیده شده بنشینیم. فورا مهمانخانهدار، قبراق، با چهار تا سوپ ماهی از راه می رسد. با عصبانیت گفتم: «اما زوده… دو نفر دیگه هنوز نیستن» و او: «من نمیدونم با اینها چیکار کنم… سفارش سوپ ها رو داده بودین و حالا دیگه حاضرن» به این ترتیب سوپهای ایوله و تولیو را با دوتا کاسه پوشاندیم و من و مادالنا دوتایی مشغول خوردن شدیم.
اما گرسنه نبودم. در حالی که به مادالنا نگاه میکردم که با اشتهایی فوقالعاده به قسمت درشت ماهی دودی در بشقابش حمله برده بود، یکدفعه مطمئن شدم که او خیلی چیزها میداند. با مهربانی پرسیدم: «لنا بگو این داستان تولیو که اومد به پل از چه قراره؟ راسته که یه تصادفه؟»
و او آرام، بی آنکه چشم از بشقاب بلند کند: «نه بابا چه تصادفی دیشب به هم تلفن زدن… و ایوله بهش گفت: گوش کن، فردا کِرم من رو به فیومیچینو میآره… چرا تو هم خودت رو آفتابی نمیکنی؟»
«اما کِرم دیگه کیه؟»
«تویی… نمیدونستی که اون تو رو اینطوری صدا میکنه؟ میگه این طور که تو ریزنقشی و سر بزرگی داری و چشمات ورقلمبیده است، به یک کرم حشره شباهت داری… خلاصه که همون کرم دیگه.»
برای یک لحظه نفسم بند آمد. کرم! این قبول که کرم حشره حیوان کوچکی ست که شاید حتی به نوبهی خودش بتواند زیبا هم باشد. ولی کرم برای روحیه هم گفته می شود: آن مرد کرم است، میخواهم آن را مثل کرم له کنم. تکرار کردم: «آه، این طوری منو صدا میکنه؟»
«مطمئنا… نباید بِرنجی… این فقط یه اسم مستعاره.»
به زحمت به خودم مسلط شدم و اضافه کردم: «بازم بگو، هیچی هیچی، ایوله و تولیو… به هر حال، منظورم رو میفهمی.»
«من هیچی نمیدونم.»
«زود باش لنا خوشگله، هر چی که میدونی.»
«هیچی نمیدونم.»
تقریبا بیآنکه فکر کنم دستم را دراز کردم و دستش را که روی میز بود گرفتم. همان موقع دیدم که لبهایش دارد می لرزد و تعجب کردم و دستم را انگار که سوخته باشد پس کشیدم. یک دفعه گفت: «چی بهم میدی اگه اونچه رو که میدونم بهت بگم؟»
«نمیدونم، می تونم یه هدیه برات بخرم.»
«هدیه نمیخوام…»
با جدیت گفتم: «بگو ببینم لنا خوشگله، احمقی یا خودت رو زدی به احمقی؟… میدونی که فقط چهارده سالته؟»
آن وقت او به سرعت لبخندی زد و گفت: «چهارده سال و نصفی، تقریبا پانزده سال… اما تا دو سال دیگه یه دوشیزه خانم میشم…. ایوله برات چه اهمیتی داره؟… اون تولیو رو دوست داره… بیا اینم حقیقتی که می خواستی بدونی… اگه دو سال صبر کنیم، بعد نامزد میکنیم و من تا آخر عمر دوستت خواهم داشت.»
متوجه شدید؟ همین طور که با آن لبخند سمج و دل آزارش نگاهم میکرد، نگاهش میکردم و هر چه بیشتر به او نگاه میکردم کمتر باورم میشد. بالاخره گفتم: «اما دخترم این رو از سرت بیرون کن… من با ایوله نامزدم و این به تو ربطی نداره… نه تا دو سال دیگه، نه تا چهار سال دیگه، نه تا ده سال دیگه.»
و او در حالی که همچنان لبخند میزد گفت: «جی جی چرا از من خوشت نمیآد؟… من تو رو خیلی دوست دارم.»
خوشبختانه این هم از تولیو و ایوله. آرام گفتم:
«آفرین… بهتون خوش گذشت.»
ایوله در حالی که یک بستهی زردرنگ را روی میز میژذاشت گفت: «ماهی خریدیم، روی اسکله… درست از خود ملوانها.»
«ولی ما هم روی اسکله بودیم و شما اونجا نبودین.»
«یه خرده توی ساحل نشستیم تا دریا رو تماشا کنیم. بفرما به اینخاطر ما روپیدا نکردین.»
هیچ چیز نگفتم. کسی که عاشق میشود، احمق میشود و کارش به اینجا میکشد که هر دروغی را باور کند. در این حین آنها نشسته بود و غذا میخوردند. من هم دوباره مشغول غذا خوردن شدم و هر از گاهی به دو خواهر نگاه می کردم. هر دوتا بور بودند و آبزیرکاه و دروغگو. چه کسی میدانست واقعیت چیست. خوردن سوپ را تمام کردیم و بعد میوه خوردیم و بالاخره تولیو خواست یک بطری شراب مهمانمان کند، و نوشیدیم و من بهتر شدم، هر چند هنوز هم آن داستان کرم من را می سوزاند. یکدفعه ایوله میگوید: «موقع برگشتن این کارو میکنیم. مادالنا با تولیو میره و من با تو میآم جی جی.»
متعجب شدم، چون انتظارش را نداشتم. حساب را پرداخت کردیم. بعد مادالنا پشت تولیو سوار شد و ایوله پشت من. گذاشتم آنها جلو بزنند و به پل که رسیدیم به طرف ایوله برگشتم و گفتم: «آه، این جوریه دیگه. پشت سرم من رو کرم صدا میکنی.»
«کرم… چی میگی؟»
«و با تولیه قرار میگذاری.»
«بمیرم اگه من…»
«اون رو دوست داری، و داری شروع میکنی به من خیانت کنی.»
«آخه چه کسی تمام این دروغها رو واست تعریف کرده؟»
«خواهرت.»
با گفتن این حرف ها، دیدم به من نگاه کرد و بعد زد زیر خنده. بعد با دلسوزی گفت: «و تو هر چیزی رو که مادالنا میگه باور می کنی؟ بیچاره.»
«چون اون هم یه آدمه مثل بقیه.»
«درست نیست… اون گلوش پیش تو گیر کرده و از روی حسادت حرف میزنه… شاید بار اول باشه… نمی دونستی که مادالنا آتیشی و دوبههمزنه؟… یک سال قبل با جینو[۱۳] و ماریا[۱۴] هم همین کارو کرد… تو اون رو نمیشناسی، اما حالا دیگه ما توی خونه میدونیم چهطوریه و زیاد بهش اهمیت نمیدیم… میخوای چیکار کنی؟ نمی تونیم بکشیمش.»
«پس من رو کرم صدا نمیکنی؟»
«کی کرده بودم!»
مدتی روی پل، زیر آفتاب بحث کردیم. بالاخره او برایم توضیح داد که این بدجنسی مادالنا هم مقتضای سنوسال و دوران رشد او بود. و من که روی هم رفته دلم می خواست این حرفها را باور کنم، بالاخره گذاشتم متقاعدم کند. به این ترتیب آشتی کردیم.
ولی، کمی بعد در حالی که در امتداد بزرگراه گاز میدادم، از نو شک کردم. چه کسی حقیقت را گفته بود؟ مادالنا یا ایوله؟ شب و روز بعد را، بدون آنکه بتوانم تصمیمی بگیرم، به فکر کردن راجع به این موضوع گذراندم. بالاخره، شب، خسته به ایوله تلفن کردم. با شنیدن صدای او که می پرسید: «شما؟» تقریبا بیآنکه فکر کنم، کاملا طبیعی جواب دادم: «کرم.»
.
.
.
.
.
.
[۱] . lole
[۲] . Fiumicino؛ شهر ساحلی جنوب غربی ژم.
[۳] . Polverone
[۴] . Maddalena
[۵] . Lena
[۶] . Gigi
[۷] . San Paolo
[۸] . Ostia؛ شهرکی در بیست کیلومتری رم و در کنار دریا و پر از پلاژ.
[۹] . Via Flaminia
[۱۰] . Tullio
[۱۱] . Ostia Scavi
[۱۲] . Tevere
[۱۳] . Gino
[۱۴] . Maria