بهدین اروند
یکبار شنیدم که احمدرضا احمدی میگفت:« بابا بخدا مام متنِ کلاسیک خوندیم؛ کلیله و بیهقی و شاهنامه و… خوندیم» و یادم آمد دانشگاه چه خدمت و چه ظلمی به کلیله و دمنه کرده؛ خدمت کرده چون تصحیحِ دکتر مجتبی مینویست و جناب استاد متعلق به نسلِ طلایی اساتیدِ ادبیات هستند و الله وکیلی از پسِ کار برآمدهاند، و ظلم کرده چون مدام درِ گوشِ دانشجویانِ همین استاد خوانده:« کلیله و دمنه متنی کلاسیک در باب حکمت است که نثری متکلف و دشوارخوان دارد» و همین پسوندهای« متلکف» و «دشوارخوان» آن را از کتابخانهی اکثر ادبیاتدوستان حذف کرده و خیلیها گمان دارند کلیله و دمنه تنها ماجرای دو شغال است که…
کلیله و دمنه، میراث دو هزار و پانصدسالهی زبانِ سانسکریت، از جمله کتب باستانی هندی است که به بیش از ۲۰۰ زبان ترجمه شده؛ در زمانِ انوشیروان به زبانِ پهلوی برگردانده میشود که البت این ترجمه از بین میرود. در قرنِ دوم، فارسیزادهای به نام “ابنِ مقفع” که هم دبیرِ امویان و هم دبیر عباسیان بود، آن را با چنان زیباییای به زبانِ عربی برمیگرداند که امروزه از بهترین نمونههای نثرِ شیوایِ عربی به شمار میرود. معروف است وی که از سردمدارانِ نهضتِ ترجمه به شمار میرود یک باب در بیانِ عقایدِ الحادیِ خود نیز به کتاب افزوده. در قرنِ چهارم، به دستورِ امیر نصر بن احمدسامانی( که ماجرای سرودنِ شعرِ ” بوی جوی مولیان آید همی” مربوط به همین امیر است) توسط “ابولفضلِ بلعمی” به نثر برگردانده میشود و حتی “رودکی” آن را به شعر میکشد… و البت ترجمهی بلعمی از بین میرود و از منظومهی رودکی نیز جز چند بیتِ پراکنده چیزی در دست نمیماند.
کلیله و دمنه در قرنِ ششم، همزمان، توسط دو نفر به زبانِ فارسی برگردانده میشود که از کارِ یکدیگر بیخبر بودهاند:
- نصرالله منشی، دبیرِ غزنویان که ترجمهای آزاد از کلیله و دمنه میکند. این ترجمه، همان ترجمهای است که در زبانِ فارسی به کلیله و دمنه معروف است و نثری مرصع، متکلف و جادویی دارد.
- محمد بن عبدالله بخارایی که متاسفانه تا سالِ ۱۹۶۱ کسی از وجودِ این ترجمه آگاه نمیشود. جالب اینکه این ترجمه برخلافِ برگردانِ نصرالله منشی، نثری کاملا روان و ساده دارد و به متنِ اصلی وفادار است. معلوم نیست اگر این ترجمان، به عنوانِ برگردانِ کلیله و دمنه معرفی میشد امروزه روز چه تصویری از کلیه و دمنه در ذهنِ ادبیاتدوستان نقش میبست.
کلیله و دمنهی نصرالله منشی، تقاطعی شلوغ از ریز روایات است؛ قصه در قصه و چنان جذاب که مخاطب به نصرالله منشی حق میدهد گاه و بیگاه، به هر بهانهای، این قصص را بیان کند. نکتهای حایز اهمیت در خوانشِ بهتر کلیله و دمنه، توجه به این امر است که بدانیم در سنتِ فرهنگی ما، پادشاه سوال نمیپرسد؛ بلکه قصهای میگوید و در خلالِ آن قصه، پرسش خود را مطرح میکند؛ نیز باید بدانیم وزیر هم جسارت نکرده و پاسخ نمیدهد، بلکه او هم به نوبهی خود قصهای در پاسخ سرِ هم میکند و اینجاست که کلیله و دمنه شکل میگیرد: با قصههای انبوه و پر از تنبیه و حکمت. راستش هروقت به کلیله و دمنه فکر میکنم یک مینیاتورِ وسیع میبینم که هرچقدر با ذرهبین در آن دقیق شویم، میبینیم هنوز نقشهایش اشارتی از زیبایی دارند و در هندسهی خود کاملاند. در اثباتِ این ادعا، بر یکی از بابهای این کتاب، بابِ شیر و گاو، بر رویِ یک روایتِ فرعی، اندکی مکث میکنیم: فریبی که از “تکثرِ زوایایِ دید” به وجود میآید گرهِ داستان میشود که در انتها توسط شخصی حکیم گشوده، و زاویهی دیدِ اصلی برملا میشود.
پی نوشت:
توضیحات، برخی تدوینِ بندها و تعدادی از علائم نگارشی توسط نگارنده اضافه شدهاند.
* * *
کلیله و دمنه
انشای ابوالمعالی نصرالله منشی/ تصحیح و توضیح مجتبی مینوی طهرانی
انتشارات دانشگاه تهران
باب اسد و ثور
[ … دمنه] نزدیک کلیله رفت و گفت:« ای بذارذر ، ضعفِ رای و عجزِ من می بینی؟ همت بر فراغِ شیر مقصور گردانیدم و در نصیبِ خویش غافل بودم، و این گاو را به خدمت آوردم تا قُربت و مکانت یافت و من از محل و درجت خویش بیفتادم»
کلیله گفت:«… که ترا همان پیش آمد که پارسا مرد را»
دمنه گفت:« چگونه ؟»
گفت:
زاهدی را پادشاهی کسوتی داد فاخر و خلعتی گرانمایه ، دزدی آن در وی بدید در آن طمع کرد و بوجه اِرادت نزدیک او رفت و گفت:« میخواهم تا درصحبت تو باشم و آداب طریقت درآموزم» بدین طریق محرم شد بر وی. زندگانی برفق میکرد تا فرصتی یافت و جامه تمام ببُرد. چون زاهد جامه ندید دانست که او بردهست. در طلب او روی به شهر نهاده بود، در راه بر دو نخجیر[۱] گذشت که جنگ میکردند ، بس و یک دیگر را مجروح گردانیده ، و روباهی بیامده بود و خون ایشان میخورد ، ناگاه نخجیران سروی انداختند ، روباه کشته شد . زاهد شبانگاه به شهر رسید جایی جست که پایافزار بگشاید .حالی خانه زنی بدکاری مهیا شد ، و آن زن کنیزکان آنکاره داشت و یکی را از آن کنیزکان که در جمال رشک عروسان خلد بود، ماهتاب از بناگوش او نور دزدیدی و آفتاب پیش رخش سجده بردی، دلآویزی جگر خواری مجلسافروزی جهانسوزی چنانکه این ترانه دروصف او درست آید:
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی
ور لطف تو در زمین بیابد راهی
صد یوسف سر برآرد از هر چاهی
به برنایی نوخط، آشوب زنان و فتنه مردان، بلند بالای باریک میان چست سخن نغز بذله قوی ترکیب
«چنان کس کش اندر طبایع اثر
ز گرمی و تری بود بیشتر»
مفتون شده بود و البته نگذاشتی که دیگر حریفان گرد او گشتندی.
«چشمی که ترا دیده بود ای دلبر
پس چون نگرد به روی معشوق دگر؟»
زن از قصورِ دخل میجوشید و برکنیزک بس نمیآمد که حجاب حیا از میان برداشته بود و جان بر کف دست نهاده . بضرورت در حیلت ایستاد تا برنا را هلاک کند ، و این شب که زاهد نزول کرد تدبیر آن ساخته بود و فرصت آن نگاه داشته، و شرابهای گران در ایشان پیموده تا هر دو مستان شدند و در گشتند . چون هر دو را خواب در ربود قدری زهر در ماسوره[۲]ای نهاد ، و یک سر ماسوره در اَسافل[۳] برنا بداشت و دیگر سر در دهان گرفت تا زهر در وی دمد ، پیش ازانکه دم برآورد بادی از خفته جدا شد و زهر تمام در حلق زن بپراگند. زن برجای سرد شد . و از گزاف نگفتهاند :
“جزاء مقبل الاست الضراط[۴]“
و زاهد این حال را مشاهدت میکرد.
چندانکه صبحِ صادق عرصهی گیتی را به جمالِ خویش منور گردانید، زاهد خود را از ظلمت فسق و فساد آن جماعت باز رهانید و منزلی دیگر طلبید . کفشگری بدو تبرک نمود و او را به خانهی خویش مهمان کرد ، و قوم را در معنیِ نیکداشتِ او وصایت کرد و خود به ضیافت بعضی از دوستان رفت. و قوم او دوستی داشت ، و سفیرِ میان ایشان زن حجامی[۵] بود. زن حجام را بدو پیغام دادکه: شوی من مهمان رفت، تو« برخیز و بیا چنانکه من دانم و تو»
مرد شبانگاه حاضر شده بود . کفشگر مست باز رسید ، او را بر در خانه دید- و پیش از آن بدگمانی داشته بود- به خشم در خانه آمد و زن را نیک بزد و محکم بر ستون بست و بخفت . چندانکه خلق بیارامید زن حجام بیامد و گفت:«مرد را چندین منتظر چرا میداری ؟ اگر بیرون خواهی رفت زودتر باش و اگر نه خبر کن تا باز گردد.» گفت:« ای خواهر اگر شفقتی خواهی کرد زودتر مرا بگشای و دستوری ده تا ترا بدل خویش ببندم و دوست خویش را عذری خواهم و در حال بازآیم ، موقع منت اندران هرچه مشکورتر باشد» زن حجام به گشادن او و بستن خود تن در داد و او را بیرون فرستاد. در این میان کفشگر بیدار شد و زن را بانگ کرد زن حجام از بیم جواب نداد که او را بشناسد ، به کرّات خواند، هیچ نیارست گفتن؛ خشم کفشگر زیادت گشت و نشگرده[۶] برداشت پیش ستون آمد، و بینی زن حجام ببرید و در دست او داد که:« به نزدیکِ معشوق تحفه فرست!»
چون زن کفشگر باز رسید خواهر خوانده را بینی بریده یافت ، تنگدل شد و عذرها خواست و او را بگشاد و خود را بر ستون بست، و او بینی در دست به خانه رفت. و این همه را زاهد میدید و میشنود . زن کفشگر ساعتی بیارامید و دست به دعا برداشت و در مناجات آمد و گفت:« ای خداوند ، اگر میدانی که شوی با من ظلم کرده است و تهمت نهادهست تو، به فضل خویش، ببخشای و بینی به من باز ده!»
کفشگر گفت:« ای نابکار جادو این چه سخن است ؟» جواب داد گفت:« برخیز ای ظالم و بنگر تا عدل و رحمت آفریدگار عز اسمه بینی در مقابله جور و تهور خویش ،که چون براءت ساحت من ظاهر بود ایزد تعالی بینی به من باز داد و مرا میان خلق مثله و رسوا نگذاشت» مرد برخاست و چراغ بیفروخت زن را به سلامت دید و بینی برقرار . در حال به اعتذار مشغول گشت و به گناه اعتراف نمود و از قوم به لطف هرچه تمامتر بِحِلی خواست و توبه کرد که بی وضوح به نیتی و ظهور حجتی بر امثال این کار اقدام ننماید و به گفتار “نَمّامِ[۷] دیو مردم” و “چُربَک[۸] شریر فتنهانگیز” “زنِ پارسا و عیال نهفته” را نیازارد، و به خلاف رضایِ این مستوره -که دعای او را البته حجابی نیست- کاری نپیوندد.
و زن حجام بینی در دست بخانه آمد، در کار خویش حیران و وجهِ حیلت مشتبه ، که به نزدیک شوهر و همسرایگان این معنی را چه عذر گوید، و اگر سوال کنند چه جواب دهد . در این میان حجام از خواب درآمد و آواز داد و دستافزار خواست و به خانهی محتشمی خواست رفت. زن دیری توقف کرد و ستره[۹] تنها بدو داد . حجام در تاریکی شب از خشم بینداخت. زن خویشتن از پای درافکند و فریاد برآورد که:« بینی! بینی!» حجام متحیر گشت و همسرایگان درآمدند و او را ملامت کردند .
چون صبح جهانافروز مشاطهوار کله ظلمانی را از پیش برداشت و جمال روز روشن را بر اهل عالم جلوه رد اقربای زن جمله شدند و حجام را پیش قاضی بردند و قاضی پرسید که:« بی گناهِ ظاهر و جرمِ معلوم مثله کردن این عورت چرا روا داشتی؟» حجام متحیر گشت و در تقریر حجت عاجز شد . قاضی به قصاص و عقوبت او حکم کرد .
زاهد برخاست گفت:« قاضی را در این باب تامل واجب است، که دزد جامه من نبُرد و روباه را نخجیران نکشتند ، و زنِ بدکار را زهر هلاک نکرد، و حجام بینیِ قوم نبرید ، بلکه ما این همه بلاها به نفس خویش کشیدیم.»
…
[۱]. شکار
[۲] . نی باریک.
[۳] . به معنیِ فرودست؛ کنایه از ماتحت و اعضایِ فرودینِ بدن.
[۴] . به معنیِ« پاداشِ بوسنده ی کون، گوز است!»/ معادل فارسیِ« خدمت خر کردن، گوز است و لگد»
[۵] . حجامتچی، فَصّاد، خون گیر.
[۶] . ابزاری آهنین و لبه تیز که کفشگران با آن چرم را می تراشند.
[۷] . بدگو، سخن چین، غماز.
[۸] . دروغی شبیه به راست که در موردِ کسی گویند و موجب فساد است؛ متلک.
[۹] . پوششی برای بالاتنه.