جریانشناسی روایت مدرن در ادبیات معاصر ایران
پارهی چهارم: «از هزارهی فردوسی تا بیبیسی»
بهدین اروند
اگر محیط را ناظمِ احساسات بدانیم، بی شک تنگنا و ضرورت، آفریدگار ایدههاست. پس از سقوط دولت مرکزی قاجار در اوایل قرن جاری، ایران تجربه ی تسخیر و تجزیه ای توامان را از می گذراند: از یک سو دول عثمانی و بریتانیا و روسیه ایران را پادگان نظامی خود قلمداد می کردند و از طرفی دیگر مبارزانِ محلی که توان رویارویی با این ابرقدرتها را در خود نمی دیدند، هرکدام تحت لوای یک سفارت اعلام خودمختاری داشت. اشغال توسط نیروهای بیگانه برانگیزاننده ی «حس میهن دوستی» و خطرِ چندپاره شدن کشور توسط مبارزانِ داخلی زمینه ساز ظهور «ایده ی ناسیونالیسم» در این برههی تاریخی است که هردو در گفتمانِ رضاشاه پهلوی به ظهور میرسد. از این منظر گفتمان این دوره گفتمانی تحمیلی است که در شعار زنده باد «خدا، شاه، میهن» خلاصه می شود.
این جستار از پروندهی جریانشناسی روایت معاصر میکوشد با توجه به گفتمان این دهه، جریانات ادبی ایران را در بازهی بین سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۲۰ خورشیدی، از سه منظر دریابد:
اولین منظر بیشک فرازبان ناسیونالیسم ایرانی و تئوریسین ذینفوذ آن، محمدعلی فروغیست.
دومین دریچهی این جستار، ردیابی ادبیات درباری/دانشگاهی این دوره است که با سعید نفیسی شناخته میشود.
و اما در نهایت، در صدر تالار مفاخر این دهه صادق هدایت مینشیند که سومین مقدمهی این جستار به ستایش وی میپردازد.
هزارهی فردوسی
جنگ جهانی اول، یاسیِ فراگیر را در فضای اجتماعی/فرهنگی دمیده، ملتها را در بیاعتمادی فرو میبَرد. انسان از نتایج به بار آمده، از خویش شرمندهاست و قدرتِ افسارگسیختهی حاکمان را مقصر گندِ پشتسر میداند. «دموکراسی» به عنوان تسکینی ناچیز، اروپا و امریکا را به انزواطلبی کشانده، جز روسیه، تمامِ امپراطوریهای درگیر جنگ را رختِ مردمسالاری میپوشاند. اما نسلی جوان و جنگجو از دست رفته و تمامی زیرساختها آسیب دیدهاست. رکود اقتصادی به سقوط والاستریت در سال ۱۹۲۹ منجر میشود و فقر، فقرِ گسترده به آشوبهای روحی و شورشهای اجتماعی میانجامد. در کنار موعظههای اومانیسم که هنوز از انسان ناامید نشده، سورئالیسم و دادائیسم به عنوان اندیشههایی جسورانه، شورش میکنند و افراطیون چپ و راست به نظامهای اولیهی دموکراسی میتازند. در مقابل سنتگرایانی که پیشتر در جبههی آزادی جنگیدهاند، ناچار به انتخابی میان دو راهی هرج و مرج و دیکتاتوریسم میشوند: لحظهای سرسپردن انقلابیون به خودکامگی، آن هم با شعار پاسداشت پیروزیهای ملی!
این هم از شوخی های روزگار است که رضاشاه به عنوان منادی جمهوریت در سال های نخست حکومت، به دیکتاتوری با ایدئولوژی ناسیونالیسمِ سلطنتی در این دهه تبدیل می شود. نشریات مستقل یکی پس از دیگری تعطیل، و مجلس به «دستگاه مهرزنی» تبدیل شده، ذکر نام کوچک شاه حتی در متون کلاسیک، جرم و کلمات، یکسره، در تایید فرهی شهریاری پادشاست. ایران در این دوره، عبور از مرحله ی گاری چیک، به مرحلهی بولواریک را تجربه میکند و دستگاه حکومتی با دمیدن در کرنای «اصالت» و «وحدت ملی»، در حالتِ آماده باشی فرهنگی/سیاسی به سر میبرد. «این الگو در صدد تاسیس هویتی سراسری از طریق تضعیف هویتهای پراکنده و پارهپارهی دوران پیش حول محورهایی نظیر: نزاع و رقابت ایلات و عشایر، فرقههای مذهبی و صوفیانه، نزاع شیعه و سنی و همچنین اختلافات بین فرقهی حیدری و نعمتی بود. چنین هویتی با تاکید بر ناسیونالیسم ایرانی در چهارچوب دولت ملیِ مدرن، به عنوان هویتی فراگیر میبایست بر فراز همهی هویتهای مادونِ ملی، گسترش یابد»
اما کدام هویتِ فراگیر؟ چه مایهی مشترکی سبب میشد که لر و ترک و کرد و بلوچ، ورای حکومتهای سیاسیِ حاکم، خود را ایرانی بدانند؟
هزارهی فردوسی
در سال 1310، محمدغلیفروغی به عنوان پراکتیسین فرهنگیِ دستگاه پهلوی، تز دکترای خود را با موضوع «ایران و غرب» در فرانسه مینویسد که سرآغازیست بر سلسله مقالات وی حول محور پاسخ به پرسشهایی مانند به: «ایرانی کیست؟» و «فرهنگ چیست؟». در همین سال تپههای سیلک نیز سر از خاک بیرون میآورد که استعاریکترین نماد جریان «ملیگرایی باستانی» در فرهنگ معاصر است.
از دهه ۱۳۱۰ به بعد، مبنای مبادلات سیاسی ــ اقتصادی ایران بر کشور آلمان استوار گردیده بود و با ظهور هیتلر، رهبر حزب ناسیونالیست در سال ۱۳۱۱ خورشیدی، روابط میان دو کشور وارد فصل تازهای میشود. لازم به ذکر است که آلمان پس از 1925 میلادی، بزرگترین صادرکنندهٔ ابزارهای الکتریکی بود و در صنعت شیمی مقام اول را در جهان داشت. آلمانیها پس از به قدرت رسیدن حزب تندوری ناسیونالیست، تبلیغات وسیعی در مورد اشتراک نژاد آریایی دو ملت ایران و آلمان و مشابهت هدفهای ملی دو کشور در مبارزه با کمونیسم و امپریالیسم آغاز کرده، محبوبیت بسیاری در میان ایرانیان بهدست آورده بودند.
این شورِ تازه که از حمایتِ مستقیم دربار برخوردار است با واقعیتگرایی بهجا مانده از دوران مشروطه همخوانی ندارد. این کشمکش با حملهی کسروی به مقولهی تازهواردِ «رمان» اوج میگیرد که به جوابیهی فاطمهسیاح در سال ۱۳۱۲ منجر میشود. در همین سال (۱۳۱۲ خورشیدی) مجلهی مهر به عنوان تریبون دبیرانِ دانشسرای عالی کشور افتتاح میشود که سالها سنگر علمای سبعه به شمار میرود؛ سعید نفیسی به عنوان نابغهی جمع مذکور، سهم به سزایی در تقویت رمانِ تاریخی و روحِ ملیگرایی این دهه دارد. لازم به ذکر است که گروه ربعه به عنوان جریانی پیشرو و یاغی در ادبیات (به سردمداری صادق هدایت) نیز حامی گفتمان «ملیگرایی باستانی» است.
این گفتمان با حمایت فروغی، در هزارهی فردوسی به اوج شکوه خود میرسد: خاطرنشان میشود که فروغی شاگرد مکتبِ علامهقزوینیست و علامه نیز معاشرِ مستشرقان بزرگی چون ادوارد براون. فروغی که در دوران نخستوزیری، «انجمن آثار ملی» را تشکیل داده بود، پس از عزلِ زودهنگام عمدهی تمرکز خود را بر روی مسائل فرهنگی قرار داد و در در هزارمین سال تولد فردوسی، با حمایت دربار، دست به تبلیغات ویژهای در مورد «فردوسی و فرهنگ ایرانی/آریایی» زد.
در سال ۱۳۱۳ خورشیدی به مناسبت هزارمین سال میلاد فردوسی، کنگرهای با حضور چهرههای برجستهی داخلی و بینالمللی برگزار میشود؛ درست در روزگاری که ایرانیان سر از حقارتِ فرهنگیِ قاجاریه برمیآورند:
در هزارهی فردوسی ، ۴۰ خاورشناس مطرح در کنار ۴۰ نفر از فرهنگیان ایرانی، اولین اجتماع علمی بزرگ ایران را در قرن اخیر کلید میزنند. شاید بتوان گفت هزارهی فردوسی ، آینهای غربی مقابل سیمای ایران است و چنان شوری در کالبد روشنفکران ایرانی میدمد که به تغیر نام «پارس» به «ایران» و به افتتاح دانشگاه در سال میانجامد.
با اعلام کشف حجاب در سال ۱۳۱۴، تئوریِ بیگانهستیزی پهلوی به گزینهی دین/عربستیزی عقبنشینی کرد؛ در همین سال فرهنگستان ایران برای اصلاح زبان و خط فارسی تاسیس شد تا پیوندِ مشترکِ ایرانیان دارای شناسنامه و خطمشی باشد. ناسیونالیسمِ حاکم، مایل بود با حذف نشانههای بیگانه، به تعریفی پالوده از «خود» برسد و در این بین واژگان عربی بیگانهوشتر از واژگان مغولی و لاتین شمرده میشود؛ اتفاقی مشابه تلاشی که در فرانسه پس از انقلاب کبیر به منظور تحمیل زبانِ ملی واحد و زدودن واژگان لاتین آغاز شد.
در ایران نیزپهلوی اول، دانشگاه را سفیر تئوری خود میدانست؛ چنان که رضاشاه اولینبار طی جشن فارغالتحصیلی دختران دانشسرای مقدمانی، رسماً بر کشف حجاب تاکید کرد که آغازی بود بر فصل تازهای از خودکامگی و بلندپروازیهای وی. در سال ۱۳۱۶ ، تقسیمات جدید بر جغرافیای سیاسی کشور تحمیل شده و دولت مرکزی دست به بازداشت پایهگذاران مارکسیسم ایرانی زد که معروف به «بازداشت ۵۳ نفر» است.در این دوره، بنا به تاریخ استعمارگرایانهی روسیه و انگلیس،هنوز فرهنگیانی که متمایل به این دو مکتباند، خائن شمرده میشوند. در مقابل مکتب فکری فرانسه و آلمان و ایتالیا، محبوب روشنفکران ایرانیاند.
جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹٫م (۱۳۱۸ خورشیدی) میان آلمان و ایتالیا، ازیکسو، و فرانسه و انگلستان، از سویی دیگر، آغاز شد. «انعقاد پیمان عدم تعرض میان شوروی و آلمان که طی آن هیتلر و استالین بر سر تقسیم اراضی لهستان و کشورهای بالتیک به توافق رسیده بودند رضاشاه را نگران کرده بود که شاید شوروی طی یک تفاهم محرمانه با آلمان درصدد برآید موقعیت مسلط خود را بر ولایات شمالی ایران احیا کند. بههمین جهت رضاشاه بر آن شد بهمنظور کسب حمایت نظامی و اقتصادی به انگلستان روی آورد. انگلستان که تنها به دنبال ذخایر نفتی جنوب ایران بود، بهایِ گزافِ مقابله با روسها را در شمال ایران نداده، از حمایت شاهِ ایرانی، شانه خالی کرد.» در همین راستا سال ۱۳۱۹، رادیو بیبیسی فارسی در مقابل رادیو برلین افتتاح شده، در اولین برنامههای خود، به معرفی صادق هدایت به عنوان نویسندهای بزرگ که در شناخت او کم لطفی شده، میپردازد.
بسیاری از منتقدان هدایت بر این باورند این برنامه که با همکاری اصحاب ربعه تهیه شد، آغازی بود بر جهش و معروفیتِ صادق هدایت؛ شاهد این ادعا نیز سخنان خود صادق هدایت است که اذعان دارد پیش از سخنان مجتبی مینوی در این برنامهی شبانهی بیبیسی، نوشتههایش در کتابفروشیها خاک میخوردهست و فردای این برنامه، کتابهایش نایاب میشود. بیشک برنامهی مذکور و دم و دستگاهِ تبلیغاتی عظیمی چون بنگاهِ خبر بریتانیا، آن هم در دورهی گوشکوب و چرتکه، به راحتی میتوانسته ( و بعضاً هنوز میتواند) از کاه، کوه بسازد. اما نیک که بنگریم صادق هدایت پیش از این رویدادِ تبلیغاتی کارهای شاخص و ویژهاش را به انجام رسانده و به تعبیر خودش در مورد زندگی و مرگِ آلبر کامو، نویسندهی نهیلیستِ فرانسوی «چند سال آخر عمرش را اضافه زنده بود».
هدایت پس از نگارش دو کتاب کم اهمیت[۱] تحتتاثیر فرهنگ روشنفکرانه و منفعلِ اروپا، مجموعه داستانهای «زنده به گور» ، «سه قطره خون» و «سایهروشن» را در فاصلهی ۱۳۰۹ تا ۱۳۱۲ مینویسد. در سال ۱۳۱۳ داستان «شرطبندی» را از آنتوان چخوف به پارسی ترجمه میکند. در همین سال، تحت تاثیر روحیات عربستیزانه، پس از مضحکهی سفیر عراق که در مراسم هزارهی فردوسی شعری در مدح فردوسی قرائت کرده بود، مورد غضب وزیرِ وقت قرار گرفته، به هندوستان میگریزد. در آنجا به یادگیری زبانهای باستانی روی آورده، کتاب «کارنامهی اردشیر بابکان» را از پهلوی به پارسی برمیگرداند. وی در سال ۱۳۱۵، شاهکار خود، رمان بوفکور را در هندوستان به چاپ میرساند. پس از آن، اوجِ کوتاهی با مجموعه داستان “سگ ولگرد” در سال ۱۳۲۱ دارد و سپس تا مرگ تقریباً هیچ[۲]؛ اما هریک از این آثار، به تنهایی، ضامن جاودانگی یک نویسندهست و باید پذیرفت که سبک و مرامِ صادق هدایت ( به ویژه در آثاری که ذکرشان رفت) شبیه به هیچیک از ادیبان و نویسندگان این دوره نیست. اگر جمالزاده را به عنوان اتابکِ داستان ایرانی بشناسیم، این صادق هدایت است که شاهانه افسار ادبیات خلاقه را در دست گرفته، داستاننویسی را در ایران ثبات و قدرت میبخشد. گذشته از روایات نو، سیال و شفافی که برای اولینبار توسط صادق هدایت به روندِ نویسشِ داستان ایرانی افزوده میشود، آنچه قلم وی را متمایز میکند ویژگیهای اندیشگی اوست: تلخیِ ذاتی و کلماتی که صادقانه آغشته به یاسی فراگیرند، سبب میشود شناختِ دردِ پنهان نویسنده بیش از احاطه به شخصیتهای داستان جذاب بنماید. درست به مانند واکنش نخستِ مخاطب به آثار کامو، و بعدها همینگوی و بوکوفسکی. شاید بتوان گفت صادق هدایت بیش از هر نویسندهی ایرانی در اثرش حضور دارد و این حضور، هرچند گاهی زننده و دافعهمند، اما حضوری صادقانه و عاری از اطوارهای نمایشی است که الحق، از هر شخصتی داستانیتر است؛ نماییست از بودن و جهانبینی انسانی حساس و بذلهگو که به کام یاس، افسردگی و خودکشی میلغزد… البته کسی چه میداند؟ اگر صادق هدایت را یک نابغه میدانیم و میپذیریم که هرکس بهای زندگی خودش را میپردازد، چه کسی میتواند بداند کدام خواب است و کدام بیداری؟
هزارهی فردوسی
. «انسان و حیوان» و «فواید گیاهخواری»[۱]
. البته میتوان به کتابهای «ولنگاری»، «توپمرواری» و… اشاره کرد که در قیاس با شاهکارهای فوقالذکر، چشمگیر نیستند.[۲]