جشنواره
وارهی اول
آنتوان چخوفهایی که با من دویدهاند
اصرار داشتم این یادداشت را خودم بنویسم؛ من در دوازده سالگی، در اولین جشنواره داستانی که شرکت کردم، در یک دوئل ناجوانمردانه با آنتوان چخوف، جوری شکست خوردم که تا سه سال جرئتِ نوشتن پیدا نکردم؛ رفتم پی فوتبال، پی نقاشی، پی ترانه، پی عشق، پی روزگار. بعد از سه سال مربیِ نقاشی گوشم را پیچید کشاند برد انجمن قصه گفت: «دلت اینجاست! همینجا بمان!» اسمم را توی لیست نوشت و یکنفر مرا شناخت؛ گفت سه سالِ پیش قصهام را توی جشنواره دانشآموزی خوانده و خوشش آمده. گفت آنجا داور بوده. کسی به من اشاره کرد و از جنابِ داور پرسید: «اول شد؟» قبل از جناب داور پریدم وسط حرف: «آن سالِ یک جانورِ دیگر اول شد» و جناب داور تایید کردند: « بله! یک بچهای به اسم مهرداد… داستانِ عجیبی نوشته بود»
گفتم:
– همکلاسی بودیم.
– تو خودت داستانش را خواندی؟
– دهبار! هربار هم حسودیام شد.
بحث گرم شد؛ پی گرفتیم معلوم شد داستان از آنتوان چخوف بوده، نه مهرداد. جناب داورِ جشنواره داستاننویسی، چندبار رو به جمعیت پلک زدند و پرسیدند: «آنتوان… چه؟»

وارهی دوم
در عشق و جوانی
در هجده سالانی، چنانچه افتد و دانی، بنا به هوای جوانی، خیال خام چاپ مجموعه داستانی زد به سرم. زنگ زدم به سه نویسندهی برترِ آن سال. دو نفرشان دبه درآوردند منِ کلهشق را از سر وا کردند؛ شمارهی سومی را گرفتم: بلقیس سلیمانی بود؛ با اخم و تخم گفتم :«هفتتا داستان دارم! اگر از اولی خوشتان نیامد باقی را نخوانید!» خندید گفت: «سهتاشان را میخوانم» ولی هر هفتتا را –محبت کرد- خواند. پندم داد گفت: «این از قلمت؛ خودت را نشان بده!» گفتم: «راهش؟» گفت اول از جشنواره ها شروع کنم. گفت کارِ جشنواره ها همین است: معرفیِ نویسندههای جوان به انتشارات بدنه. گفت داورها خودشان تشنهی داستان خوباند. معرفیم کرد به مدیر یکی از انتشاراتیهای مطرح پایتخت که دستی هم بر داوری جشنواره های ملی داشت و دمِ آخر، مادرانه، توصیه کرد که اگر “نه” شنیدم ناامید نشوم.
فردایش بهترین لباسهایم را پوشیدم با سفارشنامه رفتم دفتر نشر. جناب مدیر در حالیکه سیگارِ بهمنشان را کام میگرفتند تصمیم گرفته بودند که با انواع بددهنی خود را یک آدمِ مَشتی/ادبی جلوه بدهند که هیچ قلم و جشنواره و آرتیستی را به فلانشان قبول ندارند. من البته مشغولِ شکلاتهای روی میز بودم، بعد از قورت دادن آخرین حبِّ، گفتم: «اینهایی را که اسم میآورید نمیشناسم.» یک نگاه انداخت به حجم پوستهی شکلات روی میزش و تا آمد از کوره در برود پرسیدم: «دیگر چه خبر استاد؟»
– برو بیرون.

وارهی سوم
آخرین خیار دنیا
زنگ زد گفت: «طرح یه جشنواره دارم در حد ساندیس! نی میزنیم توش تا آخر عمر میخوریم.»
آب دهنمو قورت دادم گفتم: «هلو؟»
گفت: «نه! ولی اسپانسرش توی کار آبمیوه است… میشناسیش… یه محصولِ بومی زده به اسم «آبخیار»؛ خوب بازار کرده. این رفیق ما هم یه بودجهی فرهنگی از دولت گرفته میخواد با یه جشنواره ، سر و تهِ مالیات قضیه رو هم بیاره… یه جشنواره ی ملی میخواد، سه تا داور ، سه تا رتبهی اول، صد/صد و بیستتا داستانِ خیارکی. هستی؟»
چندبار پلک زدم پرسیدم: « ما داریم در مورد چی حرف میزنیم؟»
– خیار احمق! دارم میگم یه سفره افتاده؛ بیا داوریشو بگیریم، نفری یه داستانِ خیارکی هم بنویسیم… دستمزدِ داوری و جایزهی نفرِ اول میره توی جیب خودمون، یه داوری ملی و رتبهی کشوری هم توی کارنامهی هنریمون… هستی؟
– … دیگه چه خبر؟
– یه چهارصدتا نویسندهی جوون میخوام. توی دست و بالت نیست؟
چشمهام گشاد شد:«شرافتا چهارصدتا “نون” بخوای باید از دو روز قبلش به شاطر بگی! جریان چیه؟»
گفت: «مگه خبر نداری؟»
– چی رو؟
– سهامِ شرکت دانش فرهنگ مینو سقوط کرده، قیمت کاغذ واسه چند روزی افت کرده.
– چیکاره هست حالا این شرکت؟
– کارش این بوده که شماها نشناسیش؛ یارو ۴۰ تا مجله داره: گل واژه، بازار برتر، تیراژه، فروردین، صبح جوان، مهرکده…. تو تا حالا این مجلهها رو درِ دکه دیدی؟
– نه؛ ولی به چه دردش میخورده این همه تریبونِ خاموش؟
– واسه یکمیلیارد و هفتصد میلیون تومان یارانهی مستقیماش! برای سیصد و یازده تُن کاغذِ مفت! برای آن ششصد و سی و دو میلیون تومانی که از طرح خرید نشریات ادارهی فخیمهی ارشاد در سال ۹۶ گرفته! برای…
قانع شدم؛ ادامه داد:
– حالا قیمتا اُفت کرده؛ میخوام تا کاغذ ارزونه یه پنجاهتا مجموعه دربیارم؛ پنجاه تا مجموعه داستانِ هشتتایی.
موذیانه پرسیدم: «چقدر میخوای خرج کنی؟»
– خرج؟! من میگم یه چیزی گیرم بیاد؛ مثلا دارم فکر میکنم هرهشتتا نویسنده رو بتپونیم توی یه کتاب.
– مگه قطار کلکتهست؟! یارو میره شکایتت میکند پدرت را در میآورد.
حسابگرانه رفت توی فکر. یک سکوت افتاد بینمان. شمرده شمرده اَدا کرد:
– … یه جشنواره میگیریم با محوریت خیار، بیلانِ مالیاتی این رفیقمون دربیاد؛ بگو خب! بعدش سه/چهار نفر رو یه جایزهی تپل میدیم بقیه رو مفتکی سوار میشیم؛ فقط باید اعلام کنیم حقوق هر اثری که میاد دبیرخانه، واس ماست… هستی؟
شروع کردم به عرق کردن؛ گفتم: «تو دیگه چه جونوری هستی مهرداد!» .

وارهی چهارم
دارالمجانین
یک دههای از آن نصیحت مادرانه میگذرد و من هنوز کتاب مستقلی چاپ نکردهام. بهترین داستانهایم توی چند مجموعهی اشتراکی سرگرداناند، اما به لطف همین جشنواره ها از هر شهری، اهلِ دلی میشناسم. خوشبختم که با مشتاقترین چشمها، گشادهترین دستها و روشنترین افکارِ روزگارم سعادتِ دمخوری دارم. آخر، پیش از این گروکشیها، تلاش جشنواره ها بر شناساندنِ هنرمند مستقل بود نه چپاولِ حقوقِ داستانهای برترشان؛ پیش از این جشنوارههای شترگربهی چندساعته، مجالی برای همنشست و گپوگفت مهیا بود که در آن میفهمیدیم تنها ما نیستیم که دیوانهایم؛ جشنواره موعدی بود برای زندگی چند روزهای میان آنان که دغدغهمند خورههایت بودند؛ همتی بود برای ادامهی راه؛ دلقوهای، پناهی.
امروز، بزمهای ادبی آنقدر کوتاهاند که بسیاری مجبورند تمام قلمشان را در یکساعت توضیح بدهند و ماحصلاش به قول یکی از دوستان:« صدایی مثل زوزهی باد از سوراخ یک بادکنک است که با فشار خارج میشود».
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به هیچوجه چشمانداز بلندمدتی در حیطهی ادبیات خلاقه پیشرو نمیبیند که هیچ، هر آنچه را در کوتاهمدتان کاشته هم میپژمرد؛ مرامِ گدامنشانهای که در حوزهی فرهنگ حکمفرماست باعث رشد قارچگونهی دوستان متمول با عناوین عجیب و گاهاً مضحک است: دوستی داشتیم که بواسطهی کت و شلوارهای شیکاش مجریِ شبهای شعر بود؛ آنقدر شعر شنید که شاعر شد و آنقدر شعر گفت که خودش یک بنگاه نشر تاسیس کرد و آنقدر کتاب به نافِ این و آن بست که توانست امتیاز یک جشنواره شعر با محوریت “صاحب انتشاراتیهای شاعر” برگزار کند و …
فکر نمیکنم لازم باشد بگویم این دوستمان اول شد یا اول. وقتی حوزهی بسیج حاضر میشود بخاطر یک میلیونتومان پروژههای ارزشی خود را به شخصی که هزینه را متقبل شده ببخشد، خب معلومست که هنرمندها تشنه میآیند، گرسنه برمیگردند.
وقتی سادهترین راه برای فرارهای مالیاتی، چاپ قرآن در یکی از چاپخانههای قم باشد، وقتی تحمیلِ موضوعیت نویسنده را سفارشینویس و بیخاصیت بار میآورد، وقتی ذکر و فکر شناساترین هنربندان، مارکتینگ باشد جای تعجبی ندارد که یک فراخوانِ دوزاری، کلاهِ بیش از سههزار نویسنده را به سادگی برداشتن تمامِ موانعِ فرهنگیِ مملکت، بردارد. آن روی بدقولی خیلی از جشنوارههای ادبی و ظهور پدیدهگان شومی مانند به جشنواره داستان فاخته و مجلاتِ زردِ بیخاصیت، چپاول و لگدمالِ حقوق آثار نویسندهگان جوانیست که از پشت پردهی مافیای کتابسازی و فرار مالیاتی شرکتهای بزرگ با جعل عنوان فعالیت ادبی بیخبرند.
شرافت میانهی این بازارِ سیاه، در گرو نویسندهای سختجانتر و مخاطبی همراهتر است. باشد که باشد. باشد