دو یادداشت بیمناسبت:
نیما صفار
در بحثی، پرسشی مطرح شد تحت عنوان: “چرا کانون نویسندگان یادمان درگذشتگان را مهمتر از پرداختن به قربانیان ِحاضر ِبیان میداند؟” به طور مشخص به “گلرخ ایرائی” اشاره شد که به خاطر داستانی منتشر نشده هفت سال حبس گرفته و این سوأْل: “دیگر مرتبطتر از این مورد به نوشتن چیست؟ مسأله از تحدید آزادی بیان گذشته و به تهدید فکر رسیده!” و پاسخ سزاواری را لااقل من نشنیدم. آخرش را اوّل بگویم: بدیهیست در خفقان ِفعلی همین حضور حدّاقلیی کانون را باید قدر نهاد و هوای ته ماندهی ذخیرهی جامعهی مدنی را داشت. ولی:
اگر بپذیریم برخی جوامع بازتر از مابقی هستند و با حدّاقلهایی از ساختار حقیقی و حقوقی میتوان جوامعی را باز دانست و جوامعی را بسته، ببینیم در جوامع بستهای مثل مال ما چه بر سر موجودی به نام مغز و منبعثاتش میآید؟ لبّ مطلب: “فتور و امتناع اندیشه، تخیّل و خلّاقیّت در جوامع بسته، بیشتر از این که نتیجهی مستقیم ِداغ و درفش حکّام باشد، ناشی از تبعات و واکنشهای “ما”ییست که بناست دوام بیاوریم” یعنی؟ یعنی روشنفکر، کنشگر، اهل قلم و اندیشه، هر چه… ناچار میشود برای بقا محافظهکار شود.
این محافظهکاری صرفاً مربوط به خطوط قرمز قدرت نمیشود. از نوعی از محافظهکاری مینویسم که در تمنای یارگیری و مشابهت پروار میشود. یعنی؟ تلاش میکنیم که محلهای نزاع را مخفی کنیم یا به تعویق بیاندازیم و یا اصولاً فراموش کنیم. تلاش میکنیم “شبیه” شویم؛ چه با هم، چه رفته رفته با چیزی به نام “ّمردم”. پس بیپروایی، رک بودن و جستن و ساختن کوچکترین زاویه و محلّ اختلاف و مانور رویش، که اصل ماجرای اندیشه است، هی نامحتملتر میشود. در مفاهیم هی تقلیل پیدا میکنیم تا کمفاصله شویم و بعد، این عادت میکنیم، در رفتار و خلق و خو و نمای بیرونی هی شبیهتر میشویم به بدنهی جامعه تا مقبولیّت و سپر گوشتی بیابیم و … ضمن این که وقتی بابت اظهار نظر باید بیست سال زندان بروی دیگر اندیشه کیلویی چند؟ وقتی شرایط بسته، اندیشه را حتی در حدّ چارهجویی لوکس کرده، این مماشات ِلازمهی گروه شدن حتی بالقوّگیش را هم بلاموضوع میکند.
حال من به عنوان یک دست به کیبورد که هرگز وارد عرصهی رسمی چاپ نشده و نخواهم شد و طبعاً شرایط حضور و عضویّت را هم نخواهم یافت، ضمن احترام به این نهاد میپرسم “چرا تولیدات ِقلمیی مورد ِحمایت و اعتنای کانون، تا این حد معمولی و دور از همین اتفاقات رایج فارسی هستند؟” “چرا کانون بیشتر به نکوداشت ِبزرگان ِرفته اشتغال دارد و ترجیح میدهد نسل حاضر را ذیل یک روایت پیوسته از آنان رصد کند؟” “چرا تقریباً تمام ِمباحث ِتئوریک ِاین سالها خارج از دایرهی کانون شکل گرفتهاند؟” یا رکتر: “چرا حتی بسیاری از جوانان ِپیرامون ِکانون رسماً… بیخیال! چرا دشمنتراشی کنم (خودمم ایرونیم دیگه!)؟”
فکر کنم پاسخها را تا حدودی در پاراگراف بالا دادهام: محافظهکاریی ناچار و نیاز به اجماع. ولی بد نیست موذیانه بپرسیم “در یک جامعهی بازتر، آیا کانون میتوانست با این شاکله، نویسندگیی ایران را نمایندگی کند؟” یا میان نهادهای متعدّد گم میشد یا تغییرات بنیادی میکرد. دور از انصاف نیست اگر ضریبی از انسداد را به نفع نهادهای جا افتادهی منتقد بدانیم. آن تعهّد فاخر و عامّهفهم که در کانون سرلوحه است، البته مقبول بخش عمدهی جامعهی روشنفکریی ایران است، ولی این یعنی مثلاً داستانی بنویسی که باب طبع فلان جامعهشناس یا فعّال مدنی باشد و طبعاً تجربهگری و دیگربودگی در نوشتن تعطیل! کم نبودهاند بزرگوارانی با این گرایش در اندیشه و خلق و خو که آنور آب رفتهاند و به جای آن که از فضای باز بهره ببرند برای تولید و ایجاد، نگرانی و اندوه ِاختناق اینور را دائم بازگو میکنند. البته این بازگویی کم لازم نیست ولی “چرا آنجا که امکانش هست هم کار ایجابی نمیکنند؟” شاید چون وقتی در تقابل و مواجهه با چیزی تعریف میشوی از وجوهی شباهت به آن پیدا میکنی و در فقدان ِآن خصم، میمانی چهکار کنی؟
در باب ِشباهت همین بس که تئوری توطئه، باور به دستهای پشت پرده و یکی دانستن سوئیس و کره شمالی و حتی بهتر دانستن دوّمی بین جوانان ِچپ ِامروزی بیداد میکند… طبعاً آنقدر سادهلوح نیستم که آرزو کنم کانون آن جایگاه دهه پنجاه که بخش عمدهای از اهل قلم و روشنفکریی ایران را نمایندگی میکرد، بیابد. ولی اجازه بدهید باور داشته باشم که اگر بخواهند، میتوانند خیلی بهتر از این باشند.
کاش به جای این، نامه مینوشتم. امان از بیآدرسی!
پینوشت چیستآرت:
نیما صفار، صبح فردا، ۳۱ تیرماه، ساعت ۹ صبح در شعبهی سوم دادگاه تجدیدنظر گرگان، حکم خود را میشنود.