بهدین اروند
اگر روزی روزگاری بحث روز روشنفکری در این ملک، مسایل لائیکِ مربوط به جدایی دین از سیاست بود، حالا مسالهی اصلی، جدایی سلبریتی ها از سیاست است. کافیست به شعارهای هر دو دسته توجه کنید: هردو به یک مقدار شعار زیبا سرمیدهند و هردو هم به یک مقدار آدم را ناامید میکنند. شباهت غریبی هم در شعارهای شکیل و اعلای هر دودسته (سلبریتی ها و سیاسیون)، و عملکردِ شلخته و منزجرکنندهیشان هست. مثلا وقتی بانو بهاره رهنما -که بزرگِ ما در ادبیاتِ معاصر محسوب میشود و هرچه نباشد چندین جلد کتاب در نشرهای معتبری مثل مروارید (چهارجلدی)، نشر چشمه و نشر نگاه چاپ کرده و کلی داوری ملی/ادبی در کارنامه دارد- فرمودند: «من شاعر نیستم، نویسندهام» گفتیم حتما دارند فروتنی میفرمایند و “هرگز نخورد آب زمینی که بلند است” و از این حرفها، که یکی از شعرهای ایشان به دستِ پَستِ حقیر رسید:
«نه، دیگر زن باران نیستم
نه، زن بارانم
نه پای به جاده زدن دارم!
معمولی شدهام
آن قدر معمولی
که دفتر شعر چاپ میکنم؛
امضا میکنم،
و میدهم»
خواندیم دیدیم بله؛ ایشان خیلی هم کار درستی میکنند که شاعر نیستند. آمدیم پروندهی ادبی ایشان را ببندیم که یکهو ایشان از داوری بخش خاطرهنویسی هشتمین جشنواره فرهنگی وزارت بهداشت سردرآورد؛ چرا؟ چون ایشان سالها پیش وب نوشتههای خود را در قالب کتابی بهنامِ “ماهِ هفت شب” چاپ کردهاند و دستی در کتابسازی دارند. ما تا آمدیم ربط شقیقه را به گریگوری بفهمیم دیدیم ای دل غافل؛ بانو داور جشنواره ادبی داستان هفت اقلیم هم هست؛ آن هم کنار چه اسمهایی… خواستیم اعتراضی کنیم که بانو رهنما، خود، طی یک شُویِ مجازی، پس از رونمایی از معجزهی مدرکِ کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی خود از دانشگاه آزاد اسلامی مرقوم فرمودند: «این هم آخرین مدرک تحصیلی بنده، اجالتاً البته چون هنوز هم در حال ادامه تحصیل هستم! به نظرم وقتی سند داری باید رو کنی بهتر از جر و بحث های بیهوده است با آدم هایی که حرف حق رو تحمل ندارن.» و به یکباره، تمامی آدمهایی که تحمل حرف حق را نداشتند، از جمله ابنسینا با رویتِ املای کلمهی “اجالتا” جامه بر تن دریده، خفقان گرفتنتندی و به نوایِ مقتلخوانی ایشان گوشِ جان فرا سپردندندی… جیک هیچکس هم درنیامد. فقط یک آقایی درآمد فحش داد: «ای میانمایه!» و برادرشوهرِ سابق بانو، مهراب قاسمخانی، غیرتی شدند فرمودند: «مگه وقتی بچه بودی میانمایه چکارت کرده؟ ها؟ میام مادرتو میانمایه میکنم آ…» که ما تلویزیون را خاموش کردیم بچه نبیند. خودمان هم ترسان لرزان رفتیم مرامنامهی قلم بانو را بخوانیم ببینیم چه خبر است؛ دیدیم در مورد یکی از مجموعه داستانهایشان فرمودهاند: « این کتاب برای دخترم و دختران ایرانی است، زیرا دوست دارم در نسل بعدی، زنان قدرتمندتری به لحاظ عاطفی و اجتماعی نسبت به زنان امروزمان ببینم که میتوانند پا به پای مردان از چالشهای عاطفی عبور کنند.»
گفتیم بهبه! خودشه! بزن لهش کن! ولی بعد خواندیم دیدیم نخیر. نمونهی اعلا و الگوی مثالیِ “زنِ ایرانی” در گفتمان و فضای فکری سلبریتی چون بانو بهاره رهنما میشود این:
«برایم نوشته بودی که ابن سینا در تعریف عشق گفته که: «عشق نوعی مالیخولیای عارض بر روح است»، و من در جوابت نوشتم که: «و این مالیخولیای محبوب من است.»
این مال چتهای این اواخرمان بود که تا می آمد به جایی برسد!… می نوشتی «کارهایت تلنبار شده و شرکت جای لاس اینترنتی نیست!…» و بی هیچ آیکونی آف میشدی!…
یک بار هم که دیگر رو کرده بودی میخواهی ولم کنی برایم نوشتی: «اما حسرت نداشتنت باری ست که یک عمر بر شانههایم سنگینی میکند…!»
.
.
.
زمانی که صدا و سیما تصمیم گرفت فاصلهی خود با مخاطب را بشکند و به متنِ جامعه نزدیکتر شود پیش خودمان گفتیم: «خوشبهحالِ مردم!» گفتیم حتما دست ما را میگیرند ارتقامان میدهند. بعد دیدیم اینها از جنس ما نیستند. اینها وقتی از فقر میگویند دارند از نسخهی طلاکوبِ بینوایان به زبان فرانسوی حرف میزنند. اینها وقتی میگویند “الفقر فخری” نتیجهاش میشود سلفیهایی با افکتِ سیاه و سفید از خودشان و کودکانِ کار. اینها همانانیاند که قرار بود جلوی دوربین شبیه ما باشند؛ نمایندهی ما باشند. همانانی که مانند به بهاره رهنما جز زن بودن و مقتل رفتن شباهتِ دیگری به خواهرانم ندارد؛ همان سلبریتی هایی که عین صابر ابر جز در قضیهی مادر داشتن و پای دیگ غذا خوردن شباهتی به دیگر برادرانم نداشته و ندارد؛ اینان عمری زیر سایهی ولینعمتشان (هشتگ داریوش ارجمند)، توی تلویزیون، ما را مجاب کردند که قهرمانان از دل فقر برمیآیند. عمری توی گوش ما خواندند فقر زیباست ولی تنها جایی با مخاطب همنفس شدند که پای مراسم امضای کتاب سیصدهزار تومانی( هشتگ صابر ابر) در میان بود. “اجالتا” حیف که رسانه در حیطهی تخصص بنده نیست وگرنه از تلویزیون هم که شده تریبونِ هذیان یک مشت هنرپیشه – و نه هنرمند- ورشکسته، نیز دل خونینی دارم.
باری، سوای نذرهای مجازی و عقدههای هوازی، مرامِ من ادبیات است. از همین تریبون آرزومندم دیگر آثار سلبریتی های بیربط را در صدرِ جدولِ فروش آثار ادبی نبینم. امید دارم دیگر شاهد داوریِ بهاره رهنما، آن هم در یکی از شاخههای علوم انسانی- از دلنوشتههای خاله زنکانه گرفته تا روایات و قصاید و پژوهشها و الخ- نباشم. مایلم دیگر امیرحسین مدرس را در جایگاهِ انتخابِ جوان برتر ایرانی در بخشِ ادبیاتِ جایزهی علیاکبر نبینم و به گوش مسئولین برسانم ما شعرهایی سختهتر و نغزتر از: «گاه فکر می کنم/ خوش به حال هر که چهره تو را/ در میان مردمان/-یا به خواب- / دیده است/ یا/ کلامی از لبت شنیده است…/ من کتاب های بی شماری از تو خوانده ام/ هر کجا که ذکری از تو بوده است/ مانده ام» نیز داریم. تمنامندم محمدرضا گلزار را در مقام یک دانشمند… ببخشید؛ من سوادِ رسانه ندارم. اما تمنامندم این فرهیختگانِ گرامی و سلبریتی های سهامی بفهمند میان فقرِ خودخواسته با فقرِ تحمیلی تفاوت از زمین تا آسمان است. فقر بیماری است؛ درد دارد. نباید به جای درمان، خودمان را مبتلایش جلوه بدهیم.آخر کدام دکتری مرض را تجویز میکند. حالا همهی اینها به کنار: مردی از خویش برون بیاید و شایان مصلح، بازیکن پرسپولیس را بگیرد که توی شعرهایش به خلفای راشدین فحش ندهد! یک نفر هم ساق راستش را تکل کند مبادا برود انتشاراتِ نزدیکتر این فحشها را به اسم شعر آیینی چاپ کند… آرزو میکنم به جای کتابسازی، کتاب بنویسیم و مثل هر شاخهی دیگر از علوم انسانی در موردِ موضوعیتِ کتاب سابقهی اندیشه، تجربه یا تخصص داشته باشیم؛ نه فقط نامی بلند و بیربط در میان سلبریتی ها.
پینوشت:
شهر خالی ست ز عشاق، بوَد کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند!؟