«کجا میری برادر؟»
محمدهادی سالارورزی
نقدِ داستان
چند وقتی بود داستانِ ایرانی نخوانده بودم اما هنوز جایش درد میکرد. داو بهنامِ حافظ جانِ خیاوی افتاد که آخرین مجموعهاش نامزدِ نهاییِ جایزهی احمد محمود شده. علی برکت اللّه. حافظ خیاوی (۱۳۵۲؛ مشگینشهر) که در سال ۸۶ با مجموعهداستانِ “مردی که گورش را گم کرد” نامش را بر سرِ زبانها انداخته بود، حالا پس از یک دهه با مجموعهای دیگر پا به عرصه گذاشته و بازارگرمی میکند. اما باید دانست که او طیِ این سالها مجموعهداستانِ “بوی خونِ خر” و رمانِ “همهی خیاو میدانند” را، برای حفظِ محیطِ زیست، بهصورتِ اینترنتی انتشار داده و ما در جهل بودیم. وا اسفا.
با اشتیاق کتاب را ابتیاع کردم و هنوز از درِ کتابفروشی بیرون نزده بودم که خورهوار بهسراغِ فهرستش رفتم. لای گِیتِ دزدگیر خشکم زد. یک لحظه حس کردم اشتباها درسگفتارِ “مضاف + مضافالیه” را خریدهام. “کتوشلوارِ داوود”، “پدرِ امیر”، “خواهرِ آیدین”، “پیراهنِ داوود”، “دخترِ حسینآقا”، “اتاقِ من”، “عصایِ پدربزرگ” و وای خدایا شکرت “خدا مادر زیبایت را بیامرزد” که از قضا نام کتاب است و ساختاراً بسیار شبیه به نامِ دهانپرکنِ مجموعهی پیشینش است.
شخصا معتقدم ساختاری نظاممند و کارا ست که از خردترین پاره تا کلانترین بخشش بر الگویی مشترک استوار باشد. جهانِ روایت با وجودی قائل به ذاتِ نظامِ زبان، شاید ساختاریترین مصنوعِ بشر، میکوشد برابری همآورد برای جهانِ هستی که خود نظامِ نظامها ست بیابد. مجموعهداستانِ “خدا مادر زیبایت را بیامرزد” حافظ خیاوی تقریبا از هر حیث بر الگویی مشترک استوار است. آنقدر که همهی داستانها تقریبا شبیه به همند؛ همهی نامها دو کلمهای، بجز یکی؛ همهی داستانها اول شخص، بهجز یکی؛ همه در تکاپوی نوعی جریانِ سیال ذهن؛ همۀ اولشخصها با راویِ کودک، بجز یکی؛ امیال و اندیشهها در طیفی مشخص؛ و مهمتر از همه اینکه تمامیشان در یک بند، باز هم بهجز اندکی.
یک نفر آن گوشهها توی دلش گفت: «خب احمقجون. راوی یه نفره دیگه.» داشتم به پاره سنگ برداشتهام شک میکردم که خودِ جنابِ حافظ خیاوی در مصاحبهای علنا اذعان داشتند که نه راویها یکیند و نه قصهها مرتبط. حالا دیگر اللّه اعلم.
شبیهسازی فرآیند ذهن یا …
نویسندگان، خدایگانِ قافنشینِ قصهها میکوشند اندیشه، غایت و عدالتشان را بر جهانِ خودساختۀ داستان تحمیل کنند. در این میان حتی نویسندگانِ چیرهدست هم گاها در پنهان کردنِ هویتشان پشتِ پردهی قصهگویی شکست میخورند. شخصا حافظِ خیاوی را از روی تشابهاتِ مکرر در ساخت و معنایِ داستانهای آخرین مجموعهی منتشرشدهاش «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» کمی کمحوصله یافتم. مصاحبۀ خیاوی با کافه داستان هم بر این مطلب صحه گذاشت. حقا که این داستانها فرزندانِ خلفِ خیاویند. آنقدر که نامشان هم مانند خالقشان دوبخشی است. اما بنده به حرمتِ داستان حوصله کرده و این مجموعه را بررسی میکنم.
اولین مسئلهای که در تمامِ داستانها با آن مواجه میشوید یکبند بودن آنها ست. بیگمان از دیرباز سودای ارائهی اغتشاشاتِ ذهنِ بشر، تلاشِ بسیاری از نویسندگان را بهخود معطوف کرده تا آنجا که بزرگانی چون جویس، پروست و وولف عمده جهدشان را بر این موضوع متمرکز نمودهند. اما صرفِ یکبند کردنِ داستان آن را تبدیل به جریانِ سیالِ ذهن نمیکند. بااین حال مگر گاهاً گزارههایی حیاتی یا حتی بیربط باعث نمیشود روندِ پردازشِ ذهن آنچنان منحرف شود که حقش باشد برای این شکافِ ذهنی شاهدی عینی در رسمالخطِ روایت رویت کنیم؟ نه تنها بندبندی یا دیگر ابزارهای نگارشی این وظیفه را بر عهده نمیگیردند که نقطههای پیاپیِ جملاتِ ساده و کوتاه راوی بیشتر نمایانگرِ ذهنی استوار است تا پریشان.
قرار بود جریانِ سیالِ ذهن در مقابلِ روایتهای شستهرفتهی معمول با علتومعلولهای خطیشان بر پریشانیِ ذهنِ انسان صحه بگذارد و خیاوی هم میکوشد با اما و اگر در زمان، به پردازشهای ذهنیِ شخصیتراویش تنوع ببخشد اما برعکس، تکصدایی هم در داستانها موج میزند و هم خودِ خیاوی بدان معترف است. نویسنده کوشیده است با جملاتِ کوتاه تداعیگرِ سرعتِ بالای پردازشِ ذهن باشد. اما تکرارِ بیاندازهی واژهها و ساختارِ مشابهِ جملات، خواننده را پس از چند سطر دچارِ قطارزدگی میکند. ظاهرِ کلمات، آهنگِ جملات و ساختارِ روایت چنان خلسهآور است که گویی در مسیری بیتغییر بر قطاری سوار باشید. قطار حرکت میکند، شاید حتی جلو هم برود ولی انگار قرار نیست هیچوقت به هیچکجا برسد. شاید اینها امیالِ نظریِ حافظِ خیاوی باشند اما مگر قصه برای خواب کردن است؟
چگالی رویداد
نه داستانِ شش کلمهایِ همینگوی حد است و نه رمانِ دومیلیون کلمهایِ ژول رومن مرز. من هم قصد ندارم خطکش دست بگیرم و داستانی را سانت کنم. از طرفی داستان که روایتی است مصنوع از زندگی، آغاز و پایانش، نه بر وقایعِ مسلم که بر تفسیر و تحلیل استوار است. در این بین هرقصه و هرراوی و بالاخص هرجهانبینی حجمی از این بیکران را هدف قرار میدهد. گاه اثر آنقدر چگال است که نتیجهاش میشود «در جستوجوی زمانِ از دست رفته» و گاه آنقدر سبٌک که سیصد سال را بهخوابی یکجملهای طی میکند. اما چیزی که در این بین مشترک شمرده میشود فرآیندِ انتخاب است.
هر نویسنده انتخاب میکند که کجا را بگوید، چقدر بگوید و چگونه بگوید. خیاوی انتخاب کرده مختصر بنویسد. بازۀ زمانی روایتهایش کوتاهند. میانگین حجمشان حولوحوش ۲۵۰۰ کلمه است و با اینکه این حجم مناسبِ تشریحِ کاملِ واقعهای کوتاه است اما نویسنده همهش را به یک شخصیت اختصاص داده. در نهایت هم خواسته یا ناخواسته بهسمتِ اولشخصِ جریانِ سیالِ ذهن رفته است.
هرچند نمیپذیرم که مغز بیوقفه درحالِ گفتوگو باشد اما قرارداد داستان را میپذیرم که حواس پنجگانه هم دریافتیشان را در قالبِ کلمه به روایت بیافزایند. با این وجود داستانهای مجموعهی «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» از پاسداشت این قرارداد عاجزند. چرا که فواصلِ مفروض بین اندک کنشهای فیزیکیِ شخصیتراوی با حجمِ کنشهای ذهنی و دریافتی راوی هیچ تناسبی ندارد. میدانم که قصدِ نویسنده از اختصاصِ حجمِ بیشتری از پردازشهای ذهنی به موقعیتهایی خاص، تناظر با کشآمدگی زمان در اوقاتِ پرتنش است اما مگر در حالات دیگر زمان مثل برق و باد میگذرد که راوی از روایت باز بماند و گزارهها بر سر خواننده تلنبار شود. فارغ از این در تمامی داستانها که به پردازشهای بیحسابِ عینیـذهنی میپردازد جای تجزیه و تحیلی نهایی همواره خالی است. نمیشود وقتی صدها کلمه قوانینِ استبدادیِ نویسنده را پی گرفتهایم، حالا که وقت نتیجهگیری است او توپ را بردارد و «توپ خودمه»گویان بهخانهشان برود!
«کجا میری برادر؟»
به عمل کار برآید!
هرکس قهرمانِ زندگیِ خویش است. چه لبِ جوی بنشیند و زندگی را تماشا کند، چه برخیزد و موسیوار نیلی را دوشقه نماید. اما همانقدر که گفتوگوهای ذهنیِ یک فرد نمایانگرِ شخصیت اوست، کنشهای بیرونی او هم حائز اهمیتند. یک زمانی قهرمانان عملگرای قصهها الگوی انسانها میشدند اما امروز بازندگان منفعل دنیا الگوی شخصیتهای داستان شدهاند. کاهلان بازندهند و شانی در ستایششان نیست. کسی که سینهاش در نبرد شکافته نشود، لیاقت عروج به والهالا را ندارد.
شخصیتهای این مجموعه چه ظرفِ حلیمِ نظری توی دستشان باشد چه تفنگی با گلولههای واقعی جز خیالبافی کار دیگری نمیکنند. این رخوت را با بیتفاوتی قهرمانانۀ “مورسو”ی کامو یا شوریدگی منفعلانۀ “ایگنیشسِ” کندی تول اشتباه نگیرید. این رویکرد یا اعترافی ست به کاهلیِ امروز ما و یا بهانهای برای توجیهِ شکست در برابر زندگی. هزار رحمت به روحِ مقدس دون کیشوت که قهرمانانه بر آسیابهای بادی تاخت و رخوت دنیای بیسلحشوری را به مبارزه طلبید.
داستانهای این مجموعه گرچه بر گفتوگوی ذهنی سوارند اما هیچ رغبتی به مراوده با خویشاوند نزدیک خود گفتوگوی بیرونی ندارند و بجز در دو داستانِ آخر شاهد محاورهای حقیقی نیستیم. در جاهای دیگر هم اگر هست خواننده بواسطۀ عدمِ استفاده از علائم نگارشی مجبور است آنها را ذهنی یا بازآفرینی خاطرات قلمداد کند. جا دارد اینجا خردهای هم بگیرم. در معدود دیالوگهای مجموعۀ هم هیچ رسمالخط مشترکی بهچشم نمیخورد؛ گاه محاورهگونند و گاه نوشتاری؛ «از آن یکی بازویش بگیر که از جوی بپریم» را با «ای شیطون، کجا بودی این چند روز» مقایسه کنید. یا «اینجا چی کار میکند» و «بشین برویم» را با خودشان. نویسنده و ویراستار هم هیچکدام حوصلهشان نشده ویرایشش کنند. اصلا انگار نوشتن فرآیندی نجس است که زودتر باید از شرش خلاص شد.
داستانهای مجموعه علاوه بر ساختار در محتوا هم شبیهند. درونمایۀ جنسیت، مرگ و معصومیت مکررا در داستانها تکرار میشود. کودکراویانِ این داستانها – میگویم کودک چون دو بزرگسالِ این مجموعه هم بیشتر جاهلند تا عاقل – سعی دارند به تقلید از “مومو”های “موسیو ابراهیم و گلهای قرآنِ” اشمیت و “زندگی در پیش رو”ی گاری در مواجهه با جنسیت، حماسههایی کودکانه بسازند اما بیشتر شبیه شخصیت علائدین در کمدیِ مبتذل «دیکتاتور» از آب درآمده اند.
خلاصه اینکه حافظ خیاوی هر وقت دلش خواسته پشت قراردادها پنهان شده و هروقت نخواسته از زیرِ بارِ وظایفِ قراردادی شانه خالی کرده. او معتقد است داستان باید داستان باشد و خواننده باید پرحوصله اما خودش هم حوصلۀ داستانهای خودش را ندارد. حافظ خیاوی در مصاحبه با کافه داستان بهطرزی طعنهگون اعتراض میکند که چرا تا کتاب چاپ نشود انگار اصلا انتشار نیافته. از طرفی با اینکه اصرار دارد این داستانها متعلق به هشت سال پیشند و بعد از آن چیزهای دیگری نگاشته، اعتراف میکند که خودش پس از چاپ متوجه تکگویی و زبان مشترک داستانهایش شده است. ترکیب این دو گزاره بر ما روشن میکند که خود خیاوی هم تا کتابش را بهصورت کاغذی منتشر نکرده آن را جدی نگرفته است. نمیدانم من چرا انقدر قضیه را جدی گرفتهام؟
این نقد کارشناسناسانه، سرشار از غلط های املایی است. برای نمونه واژهی نذری را با ظ نوشتهاند. نظری؟!
کاش …