چیستآرت
سنّت داستانی؛ شماره دوم:
ضدیت در مقالات شمس تبریزی
بهدین اروند
… و مگر میشود ادبیاتچی باشی و از تو نپرسیده باشند:« واقعاً شمس و مولانا رابطهی غیرافلاطونی با هم داشتهاند؟» این وقت ها اقرار میکنم که نمیدانم شمس تبریزی و مولانای رومی چه ترکیبی با هم میساختهاند، اما به هرحال پیداست که شمس، نیمهی غرغروی ماجرا بوده؛ عبوس و عجول؛ حساس و پرخاشگر.
حمدبنعلیبنملکداد تبریزی ملقب به ” شمس تبریزی ” زادهی ۵۲۸ از سلبریتیهای تمام عیار در حوزه ی تصوف است که درست به همان اندازه سوتی دارد که افتخار. کلی اندیشمند عاشقاند و کلی دیگر هم از مرامش نفرت دارند. به هر روی، ایرانیان افسانه دوست دارند و تمامِ زندگیِ این آدم پر از ماجراهای افسانهوش است: از اینکه در کودکی اجنه و ملائکه را به چشم میدیده، از مثالی که در آن خود را بط و مادرش را مرغ معرفی میکند، از پنهانکاریهای صوفیگرانه، از مباحثِ رک و روشن و پر از فحش که ما ایرانیها عاشقشانیم، ایضاً از زن ستیزیهای گروتسکش، از رگِ ورقلمبیده و ماجرای دیدارش با مولانا جلالالدین محمد بلخی، از انقلابی که در جانِ مولانا، این مُفتیِ اهلِ سنت، میاندازد، از تنها دیوانِ شعرِ زبان فارسی که به نام شاعرش نیست و به نامِ معشوقهست، از غزلیاتِ شمس، از کوچیدنش و ناز خریدن های مولانا، از ماجرای کیمیاخاتون که معشوقهی فرزندِ میانهی مولانا بود و “چون خدای را در نظرِ شمس به جلوه نمایش میداد”ه مولانا وی را به شمس تبریزی تقدیم میکند، از مرگِ کیمیاخاتون که گناهش را هیچکس به گردن نمیگیرد تا ماجرای غیب شدنِ شمس و اشعارِ سوزناکِ پایانِ عمرِ مولانا…
شمس شاید از “قونیه” تا “غزنین” و از “ملتان” و “خوی” تا “تبریز” در هر مزاری آرام گرفته باشد، اما هنوز سوژهی بسیاری قصههاست؛ مریدش، مولانا، که بسیار از مرادِ خود مشهورتر است، از پایههای وزن و سماع و معرفت شعرِ فارسیست که هم چون پیری کبیر در طریقت، صاحبِ راه و مَنِشی مذهبگون است. همهی اینها به علاوهی چاشنیِ متافیزیکانهی عرفان، جذابیتی جادویی به این مراد و مرید میبخشد.
“مقالاتِ شمس” مشتمل بر سخنانی از شمس تبریزی است که توسط مریدان، طی دو دوره قهر و بازگشت علیپروینوار به قونیه، از زبانِ وی ثبت شدهاند. غلیانِ تعصب از یک سو و نازبارهگی شمس که به گفتهی خودش در کمالِ رامش پرورش یافته از سویی دیگر، تضادهای ادبی جالبی در مقالاتِ شمس به وجود میآورد که ایضاً به روایات چندلایهای شبیه به “داستانِ کوتاه” نزدیک میشود.
داستان فلق، از جلد دوم مقالات، سیالیتی غریب در بازی با راویهای ناهمگون دارد که با معیارهای امروز ما از روایت داستانی، شباهتی ترسناک پیدا کرده است.
.
.
.
.
.
.
فلق
مفالات شمس تبریزی – به تصحیح دکتر موحد
انتشارات خوارزمی، جلد دوم، صفحه ۲۹۱
معلمی میکردم. کودکی آوردند شوخ. دو چشم همچنین سرخ، گویی خونَستی، متحرک. در آمد:« سلام علیکم! استاد من موذنی کنم؟… آواز خوش دارم… خلیفه باشم؟ آری؟»
آنجا نشست. با پدر و مادرش شرط کردم که اگر دست شکسته برِ شما آید هیچ تغیری نکنید. گفتند:« ما را از رِقّت فرزندی دل نمیدهد که با دست خود بزنیم، خطی بدهیم، این پسر، ما را به سرِ دار رسانده است!»
کودکان مکتب همه سر فرو بردند. مشغولوار گرد مینگرد، کسی را میجوید که با او لاغ کند یا بازی، هیچکس را نمیبیند که بدو فراغت دارد. میگوید با خود که:« اینها چه قومند؟!» موی آن یکی را دزدیده میکشد، و آن یکی را پنهانی میشکنجد. ایشان از آن سوتر مینشینند و نمییارند ماجرا دراز کردن.
من خود را بدان بدادم که مرا هیچ خبر نیست، میگویم:« چه بود؟ چه غلبه میکنید؟»
میگویند:«هیچ استا!»
آنجا، از بیرون، کسی اشارت کرد این. بانگ بر زدم، او را دل از جای برفت.
نماز دیگر پیشتر برجَست، که:« اکنون من بروم اُستا، بگه تَرَک ؛ که هنوز نواَم.» روز دیگر آمد. گفتم:
ـ چه خواندهای؟
ـ تا طلاق .
گفتم:
ـ مبارک، بیا بخوان!
مصحف را باز کرد پیش من، از اشتاب پارهای دریده شد. گفتم: مصحف را چگونه میگیری؟ یک سیلیاش زدم ـ طپانچهای که بر زمین افتاد ـ و دیگری، و مویش را پارهپاره کردم، و همه برکندم، و دستهاش بخاییدم، که خون روان شد. بستمش در فلق! …
خواجهرییس را که اصطلاحات بود میان ما، پنهان آواز دادم: به شفاعت آمد؛ خدمت کرد و من هیچ التفات نمیکنم بر او. این بچه مینگرد که:« آه رییس را چنین میدارد..!»
گفتم:«چرا آمدی؟»
رییس گفت:« آرزوی تو داشتم، از بهر دیدن تو آمدم» با او سخن در میپیوندد، و آن کودک به نهان گلو میگیرد. به او اشاره میکند یعنی:« شفاعت کن!». او لب میگزد که:« …تا فرصت یابم.»
اکنون میگویدکه من اینجاام، این ساعت مترس. تا لحظهای دیر باشید؛ آنگاه گفت:« این کرت دستوری ده تا بگشایمش». من خاموش. حاصل، برداشتش حمال و به خانه بردند، تا هفتهای از خانه بیرون نیامد.
روز دیگر بامداد در نماز بودم. پدر و مادرش آمدند، در پای من غلطیدند همچنین، که:« شکر تو چون گزاریم، زنده شدیم!»
گفتم:« باشد که نیاید».
حاصل، بعد هفتهای آمد، در بست، و دور نشسته دزدیده، ترسان ترسان. خواندمش که به جای خود بنشین. این بار مصحف باز کرد به ادب و درس گرفت، و میخواند از این همه مودبتر.
… روزی چند فراموش کرد. گفتند که بیرون کعب میبازد… کاشکی آن غماز، غمازی نکردی. اکنون میروم و آن کودک غماز پسِ من میآید. چوبی بود که جهت ترسانیدن بود نه جهتِ زدن؛ بر گرفتهام.
«… اکنون آن جایها را پاک کردهاند و بازی میکنند. پشت او این سوی است، ومن میگویم کاشکی مرا بدیدی، بگریختی… آن کودکان همه بیگانهاند، نمیدانند که احوال او با من چیست تا او را بگویند که بگریز! آن کودک که پسِ من است، حیاتِ او رفته است، هزار رنگ میگردد، و فرصت میخواهد که آن کودک سویِ او نگرد، تا اشارتش کند که:« بگریز…!» پشت او این سوی است و مستغرق شده است…»
در پیش در آمدم که:« سلام علیک!»
بر خاک بیفتاد، دستش لرزان شد، رنگش برفت، خشک شد. میگویم:« هلا! خیز تا برویم.»
آمدیم. به کُتّاب بردمش. بعد از آن چوب را در آب نهادم. آن خود نرم بود، چیزی شد که لا تسأل. در فلق کشیدندش. کسی که دوازه کودک را بزدی گفت:«هلا استا!»
یک کودک ضعیف در فلقش کرد و بر پیچید. خلیفه را میگویم:«تو بزن که دستم درد کرد از زدن». خلیفه نیز چندی بزد. گفتم:« خلیفه را بگیرید! چنین زنند؟!» او مینگرد. چوب رابرداشتم و خود زدمش. چهارم چوب پوست پای او با چوب برخاست… چیزی از دل من فرو برید، فرو افتاد…اولین و دومین را بانگ میزد؛ دگر بانگ نکرد…
حاصل، به خانه بردندش. تا ماهی برون نیامد. بعد از آن برون آمد. مادرش میگوید:« کجا می روی؟»
گفت:«برِ استا».
گفت:« چون؟»
گفت:« او خدای من است، چه جای استاد است؟! و من از او نگسلم تا در مرگ. خدای داند که چه خواستم شدن… بر کدام دار خواستم خشک شدن… مرا به اصلاح آورد.»
پدر را و مادر را دعا میکرد که:«[ممنون که] مرا آنجا بردیت» پدر و مادر هم دعا میکردند مرا، همسایگان دستها برداشته دعا میکردند که:« یک فدایی بود که نه خرد را و نه بزرگ را میگذاشت. شاه شهر اگر گفتی، دشنام دادی و سنگ انداختی. چنان دلیر، چنانکه کسی صد خون کرده بود، لاابالی شده».
باری آمد از همه با ادبتر و با خردتر. هر که به او اشارت میکند دست بر دهان مینهد به اشارت که:« خاموش!»
حاصل در مدت اندک همه ی قرآن او را تلقین کردم. و بانگ نماز میگفت به آواز خویش. به غیر این دو بار، دگر حاجت نیامد، و خلیفه شد.
.
.
.
مقالات شمس تبریزی