رفیع حالتی
زندهیاد دکتر ایرج زهری در آخرین سال بودنشان قصد داشتند درباره رفیع حالتی بنویسند. به توصیهی ایشان قرار شد با اسماعیل شنگله، از شاگردان مرحوم حالتی، گفتوگویی داشته باشم و برای ایشان بفرستم. هدف این بود کتابی مفصل دربارهی رفیع حالتی تدوین شود اما ایرج زهری ناتمام ماند و از میان ما رفت؛ پس ماند گفتوگوی بنده با اسماعیل شنگله.
محسن عظیمی
تئاتری که میشناختم
برخلاف بسیاری از دوستان که راجع به ورودشان به تئاتر طوری صحبت میکنند که انگار از رحمِ مادر اینکاره بودهاند، من اصلاً اتفاقی به اینجا آمدم و در عمرم هیچوقت فکر نمیکردم روزی روی صحنه بروم. یادم هست خردسال بودم که پدرم فوت شد، حدود سال ۱۳۲۳٫ آن زمان مدرسه میرفتم و بچهی شیطان و بهاصطلاح تخسی بودم. مادرم دوست نداشت دیگر در محلهای که بودیم، خیابان ری، بزرگ شوم؛ میگفت: «محله دارد آرام آرام قدمت و اصالتش را از دست میدهد.» آشنایی داشتیم که در لالهزار عکاس تئاتر بود و معمولا روزهای جمعه، فامیل و آشنایان را به تئاتر میبرد؛ زمانی که بلیط ورودی یک تومان بود. تئاتر بسیار دیدم و خوشم آمد اما هیچوقت فکر نمیکردم روزی بازیگر شوم؛ تا اینکه همان آشنا پای مرا به کلاسهای تئاتر جامعه باربد باز کرد که افرادی چون رفیع حالتی و اسماعیل مهرتاش آنجا تدریس میکردند.
رفیع حالتی از بزرگان و پیشگامان تئاتر در ایران، از کسانی بود که از همان اواخر سال ۱۲۹۷ و اولین دورهی هنرپیشگی که سید علی خان نصر برای تاسیس گروه تئاتر «کمدی ایران» برگزار کرده بود، تلاش کردند خمیرمایهی اصلی تئاتر را در این مملکت بسازند. قدرش را ندانستند که البته آن زمان هم مثل امروز قدر هیچکس را نمیدانستند. البته که خودش هم اندکی به این مسئله دامن میزد؛ حاضر نبود خودش را مطرح کند. او بههمراه دو دوست دیگرش محمود ظهرالدینی و اسماعیل مصفا هر سه از شاگردان کمالالملک بودند؛ ظهرالدینی خیلی زود به سل مبتلا شد و رفت؛ مصفا دبیر دبیرستان بود و ریاضی درس میداد اما شاگردانش نمیدانستند او بازیگر هم هست، وگرنه مسخرهاش میکردند.
من از دورهای میگویم که این حرفه، حرفهی مطربی و رقاصی بود، رفیع حالتی میگفت: «حاضر نیستم اسم خودم را بگویم و میگویم اسمم حجّارست.» من هم وقتی عمویم شنید وارد این حرفه شدهام گفت: «به این پسر بگویید جلوی من نیاید وگرنه او را میگیرم و میکشم؛ آبروی خانواده را برده!» مرحوم مهرتاش تعریف میکرد: «از چهارراه عزیزخان تا میدان حسنآباد که میخواستم بروم، عبا روی دوش میاندختم و ساز را زیرش پنهان میکردم؛ اگر کسی میفهمید تکه بزرگهام گوشم بود.» رفیع حالتی در چنین دورهای تئاتر را آغاز کرده بود و فداکاری امثال او بود که تئاتر به اینجا رسید.

جامعه باربد
اسماعیل مهرتاش در سال ۱۳۰۵ جامعه باربد را پایهگذاری کرد. در واقع آن زمان تئاتر به شکل امروزی نبود، مهرتاش بیشتر کارهایش اپرتمانند بود و تا همین اواخر هم اکثر کارهایش بههمین شکل اجرا میشد؛ همراه با موسیقی. آن زمان این نوع تئاترها را بیشتر میپسندیدند. جامعه باربد دو سالن داشت؛ یکی در کوچه ملی که خیلی کوچک بود و بعدها شد سینما شهرزاد. بعدتر، در لالهزار جایی بزرگتر خریدند و کلاسهایی که من در آن شرکت کردم آنجا بود.
روزی که قرار شد بروم و امتحان ورودی بدهم، دیدم افراد زیادی آمدهاند؛ همه هم جوانهای رشید. من فقط هفده سالم بود. چهار پنج بار اسمم را صدا کردند؛ نرفتم و بدون آنکه چیزی بگویم زدم بیرون. بعدتر که آشنایمان پرسید: «چه شد؟» گفتم: «اسمم را صدا نکردند.» او هم رفته بود و با تشر اعتراض کرده بود. وقتی فهمیده بود من خودم نرفتهام فرصت دیگری خواست و گفتند: «بیاید تا در میان تمرین از او آزمون بگیریم.» وارد سالن که شدم تمام بازیگران مشهور آن زمان را روی صحنه دیدم؛ آقای هوشنگ سارنگ، خانم رقیه چهره آزاد و دیگران. تمرینشان را قطع کردند و مرا بردند روی صحنه. داشتم خفه میشدم. بدون اینکه بفهمم، چیزهایی گفتم و برگشتم. توصیهی همان آشنا بود یا نه ولی جامعه باربد مرا پذیرفت و توانستم در کلاسها حضور پیدا کنم.
در تئاتر جامعه باربد معمولا برای اجراها از خود بچههای گروه انتخاب میکردند چون هر بازیگری در گروه، چه کار میکرد چه نمیکرد، ماهیانه سیتومان دستمزد ثابت میگرفت. برای شروعِ یک کار هم فقط قصه را برای بازیگران تعریف میکردند و یک نسخه متن هم بیشتر نبود. پس بهرسم روزگار، از بازیگران میخواستند با سوفلور کار کنند که خودش هنر میخواست. در آنجا رسم بود کسانی که میخواستند پس از اتمام دوره روی صحنه بروند، باید دو سال سیاهیلشگر بازی میکردند و مثلا نیزه بهدست روی صحنه بایستند اما من چون آشنا داشتم، در اولین حضور یک جمله هم به من رسید. اولین نقشم جوانیِ خیام بود در نمایشنامهای بهنام «سه یار دبستانی» که رفیع حالتی کارگردانی میکرد. اگر لباس خیام به تن و آن گریم فوقالعاده را به چهره نداشتم، مطمئن باشید از تئاتر گریخته بودم. روز اول اجرا هر چه نوبتم شد روی صحنه نرفتم و در واقع مرا روی صحنه هل دادند و نفهمیدم چه شد. وقتی برگشتم، پشت صحنه گفتند خیلی خوب بود و همین «خیلی خوب بود» مرا تا امروز نگه داشت.

رفیع حالتی، در و بیرون از تئاتر
حالتی از خانوادههای اصیل و سنتی تهران بود اما به آن صورت مذهبی نبود. اول برای تحصیل به قم رفت اما آن را رها کرد. فارغ التحصیل مدرسه سن لوئی و رشتهی مجسمهسازی از دانشگاه تهران و یکی از شاگردان برجستهی کمالالملک بود. فرانسه خوب میدانست و مولیر ترجمه میکرد. خیلی نوشتهها داشت که به کسی نشان نمیداد؛ یا برای خودش نگه میداشت یا دور میانداخت. در هر کاری که خودش بازی میکرد با هر گریمی که داشت، زمانهای بیکاری جلوی آینه مینشست، بومی برمیداشت و تصویر خودش را نقاشی میکرد. تابلوهای بسیار زیبایی هم میکشید ولی عادتش بود که شبها نقاشیها را پاره کند و دور بریزد؛ دربارهی خودش به کسی چیزی نمیگفت اما اصلا آدم بستهای نبود. با اینکه از همان ابتدا کارش را با اسماعیل مهرتاش شروع کرد و خیلی رفیق بودند، با هم اختلاف داشتند. چون مهرتاش تمایل به پسر داشت و اصلا زن نگرفت. پسرخواندهای داشت که تمام ثروتش را به نامش کرد که معتاد شد و مرد. اما خود حالتی خیلی خانوادهدوست بود.
رفیع حالتی اوایل بیشتر کارهای فرنگی را آداپته یا ترجمه میکرد. مهمترینش ترجمه “خسیس” مولیر بود که در اوج شکوفایی تئاتر سعدی اجرا شد و بسیار مورد استقبال قرار گرفت. اما بعدتر نمایشنامههایش را بر اساس داستانهای ایرانی نوشت که نام برخی از آنها در کتاب “بنیاد نمایش در ایران” آمده است. بسیار مینوشت و مضمون بیشتر کارهایش اجتماعی بود با اندکی طنز گزنده. معمولآ نمایشهای حالتی فقط اجرای تئاتر بود و مثل بسیاری از دیگر لالهزاریها برنامهی دیگری کنارش نبود. فقط وقتی نمایشهای کلاسیک ایرانی مثل “هارونالرشید” را اجرا میکرد، رقص و آواز میآورد که آن هم جزئی از نمایش بود و لازمهی قصه.
یادم هست در نمایشی بهنام «جان فدای وطن» که خودش نوشته بود و بازی هم میکرد، نقش حساسی داشت. آن زمان تماشاگران، خانوادگی به تئاتر میآمدند بچههای کوچک را هم میآورند. در یکی از اجراها بچهای مدام گریه میکرد و حالتی چندینبار تذکر داد ولی توجه نکردند. رفتند به مهرتاش گفتند اما مشکل که حل نشد، صدای بچه هم هردم بیشتر شد. خلاصه حالتی از نقش بیرون آمد، پرده را کشید و ما دیگر نفهمیدیم چه شد. بچه که بیرون رفت ما آن پرده را دوباره از ابتدا اجرا کردیم.
همه اینها از او شخصیتی خاص و بسیار جدی ساخته بود. در طول تمرینات به ریزهکاریها و جزئیات بسیار میپرداخت. همیشه میگفت: «تئاتر، مسجد نیست، کلیسا نیست، کنیسه نیست، اما از همهی اینها مقدستر است. وقتی میخواهید پا روی صحنه بگذراید، طیب و طاهر باشید و با روحی سالم وارد شوید.» این سخن، پنجاه سال است که در گوشم طنین میاندازد. از همدورهایهای من در جامعه باربد فقط رضا کرمرضایی بود و آقای نصیریان هم یکدوره قبل از ما در آن کلاسها شرکت کرده بودند.

تئاتر بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲
بعد از آتش زدن تئاتر سعدی و بگیر و ببندهای بیستوهشت مرداد، تنها تئاترهای پارس، فردوسی و جامعه باربد بودند که به همان روال سابق، تئاتر واقعی روی صحنه میبردند با این تفاوت که دیگر نمیتوانستند کارهای سیاسی اجرا کنند. تئاترهای دیگر خیلی زود بهسمت اجراهایی رفتند که آنها را بهتقبیح “تئاتر لالهزاری” مینامند. تئاتری که همهچیز داشت؛ رقص، آواز، دست به یخه شدن با تماشاگر و خیلی چیزهای دیگر که در واقع برمیگشت به دوران کمدیا دلآرته.
مثلا در تئاتری که بعضی از دوستانم آنجا کار میکردند و من برای دیدنشان میرفتم فقط یک دکور وجود داشت، آن هم تنها برای اینکه نام تئاتر را یدک کشیده، مالیات ندهند. آنجا همهچیز بود جز تئاتر. دو ساعت، دو ساعت و نیم برنامه داشتند ولی فقط نیم ساعتش نمایش بود و از همان تک دکور برای همهی برنامهها استفاده میکردند. این دکور چه در داستانهای تاریخی، چه در قصههای روز حضور داشت و تا زمانی که نشکست، همچنان پابرجا بود. جامعه باربد آخرین تئاتری بود که بهسوی آن نوع تئاتر لالهزاری رفت، وگرنه مثلا تئاتر تفکری که اصلن کاباره شده بود.
فرانک دیویدسون در ایران
تا اینکه قرار بر این شد بین ایران و امریکا تبادل فرهنگی شکل بگیرد تا سالی یکی از اساتید بزرگ تئاتر به ایران بیاید و از ایران هم اساتیدی برای تدریس ادبیات فارسی، شعر و موسیقی به امریکا بروند. یادم هست اولین کسی که به ایران آمد فرانک دیویدسون بود که در امریکا اسم و رسمی داشت. او در دانشگاه تهران با دانشجویان هررشتهای که علاقهمند به تئاتر بودند یک سال تئاتر کار میکرد و بعد از یک سال نمایشی با حضور آنها روی صحنه میبرد. یکی دو کار از آنها را دیدم که الحقوالانصاف کارهای فوقالعادهای بودند.
زمانی که پروفسور دیویدسون خواست نمایش «شهر ما» نوشته تورنتون وایلدر را کار کند، هر چه با دانشجویان دانشگاه تهران تمرین کرد فایده نداشت و به این نتیجه رسید که افزون بر استعداد، بازیگر باید تجربه زیستی داشته باشد. بنابراین به تئاتر تهران آمد؛ آن زمان تئاتر تهران بازیگران بسیار مجربی داشت. این نمایشنامه را با آنها کار کرد و بسیار زیبا از کار درآمد. ولی مردم بعد از بیستوهشت مرداد بیشتر بهدنبال نمایشها سیاسی و تئاترهایی شبیه آنچه جامعه باربد روی صحنه میبرد بودند و از این نمایش استقبال نکردند؛ نوشتند نمایش رایگان اجرا میشود اما یادم هست با اینکه جلوی «تئاتر تهران» از همین چراغزنبوریهای پایهبلند گذاشته بودند و مردم را دعوت میکردند به تئاتر ولی انگار مردم میترسیدند و به آنجا که میرسیدند راهشان را کج میکردند.
دکتر والا ناراحت شد و مرحوم سپانیان که کارگردان «تئاتر تهران» بود نمایشنامهای ترجمه و تنظیم کرد به نام “مرحوم آقا” که خود من هفت بار دیدمش. در کنار این تئاتر ده پانزده رقاصهی آلمانی را که لخت و پتی بودند آورده بودند و با اینکه آن زمان بلیطهای ویژه ۵ تومان بود این کار را با بلیط ۱۵ تومان گذاشتند. با اینحال اصلا جای خالی پیدا نمیشد.
در همین دوران یکی از بزرگترین گنجینههای تئاتر این مملکت تا حدود سال چهل انبار دکور جامعه باربد بود و چندین دکوراتور از جمله مرحوم خاکسار و سروری آنجا فعالیت میکردند. یادم هست چنان دکور شگفتانگیزی برای نمایش «توراندخت»ِ رفیع حالتی ساخته بودند که بعد از بالا رفتن پرده مردم برای دکور کف میزدند. ما هم افتخار میکردیم در نمایشی بازی میکنیم که حتی دکورش هم تشویقبرانگیزست. مرحوم مهرتاش چهار پنج مورد از این دکورها را شبیه یک موزه در انبار نگه داشته بود. مهرتاش هر سال به فرانسه میرفت و بهترین پروژکتورهای نوری و امکانات را میآورد ولی کسی نبود با آنها کار کند تا اینکه سال ۱۳۵۷ همه از بین رفت؛ یعنی آتشش زدند و گفتند آتش گرفته. تعداد زیادی نمایشنامه خطی اصل، لباس و دکور هم خاکستر شد. بعد از آن رفیع حالتی دیگر کار نکرد و مهرتاش هم کسی را نداشت؛ پسرخواندهای بود که وصفش رفت؛ آنجا را ضبط کردند و شد انباری.

رفیع حالتی در سینما
آن زمان ادارهای بود بهنام “اداره کل هنرهای زیبای کشور” که بعدها شد وزارت فرهنگ و هنر؛ یکی از ادارات تابعه وزارت معارف یعنی وزارت آموزش و پرورش فعلی. آن زمان پهبد رئیس اداره کل هنرهای زیبای کشور بود. در سال سیوهفت ادراهای تاسیس شد به نام ادارهی هنرهای دراماتیک که وزیرش دکتر مهدی فروغ بود و بسیار آدم درست، حساس، سختگیر و منضبطی بود. من اواخر هنرستان هنرپیشگی بودم که به آن اداره میرفتم.
روزی جوانی فرنگی به اداره آمد و دکتر فروغ به من گفتند: «این آقا کارگردان هستند؛ شما را دیدهاند و انتخاب کردهاند.» گفتم: «برای چه کاری؟» گفتند: «قرار است فیلمی بسازند که قصهاش “بنبست” صادق هدایت است.» پرسیدم: «با چه کسانی؟» تا گفتند: «آقای حالتی،» دیوانه شدم و گفتم: «تمام، هرکاری داشته باشم زمین میگذارم.» سال ۱۳۳۸ بود که با مرحوم حالتی این فیلم را شروع کردیم. تقریبا نقش اول فیلم هم به من رسید، چون هم خودم را بازی میکردم و هم نقش پدرم را. روزی عباس جوانمرد آمد گفت: «چرا اینطور کار میکنید؟ باید با شما قرارداد ببندد. آن زمان خود رفیع حالتی هم نمیدانست قرارداد چیست و همان شد که با ایشان دوهزارتومان و با من هزارتومان قرارداد بستند و با بقیه هم نرخهای پایینتر.
بعد از اینکه فیلم تمام شد رفتند به پهبد گفتند که گویا حالتی در یکی از صحنههای فیلم تریاک کشیده. پهبد بلافاصله مرا خواست و گفت: «برو به حالتی بگو که دیگر با این کارگردان کار نکند.» آن زمان پهبد با مرحوم حالتی کارد و پنیر بودند. چون حالتی تقریبا کارمند هنرهای زیبا بود و حدود دویستوخوردهای حقوق میگرفت ولی چون از او خواسته بودند مجسمهای از شاه بسازد و نساخته بود، حقوقش را نمیدادند. اما بعد از ده، بیست سال با او خوب شدند و همهی حقوقش را یکجا دادند و حالتی هم به پاریس رفت. وقتی برگشت، گفت: «ما چقدر از تئاتر عقبییم و آن چیزی که ما به آن تئاتر میگوییم اصلا تئاتر نیست.»
یادم هست سال سیوهفت هشت برای حالتی در هتل هیلتون جشنی گرفتند و خواستند از او تجلیلی بکنند و در آن جشن مرحوم قنبری آمد و گفت: «صدینودِ افرادی که توی این سالن نشستهاند شاگرد حالتی هستند» و راست هم میگفت.
فیلمشناسی رفیع حالتی
۱۳۳۴ برای تو
۱۳۳۴ پایان رنجها
۱۳۳۹ ستارگان میدرخشند
۱۳۳۹ عروسک پشت پرده
۱۳۴۰ پستچی
۱۳۴۰ گرگ صحرا
۱۳۴۰ عشق بزرگ
۱۳۴۰ آهنگ دهکده
۱۳۴۱ لاله آتشین
۱۳۴۳ مسیر رودخانه
۱۳۴۳ آقای قرن بیستم
۱۳۴۴ گنج قارون
۱۳۴۵ شمسی پهلوان
۱۳۴۵ کلید بهشت
۱۳۴۵ مرد نامرئی
۱۳۴۵ مومیایی
۱۳۴۶ دالاهو
۱۳۴۶ دختر طلا
۱۳۴۶ زیر گنبد کبود
۱۳۴۶ سوغات فرنگ
۱۳۴۶ طوفان نوح
۱۳۴۶ قهرمان شهر ما
۱۳۴۶ میلیونرهای گرسنه
۱۳۴۶ هفت شهر عشق
۱۳۴۶ دروازهی تقدیر
۱۳۴۷ بر آسمان نوشته
۱۳۴۷ بسترهای جداگانه
۱۳۴۹ رقاصهی شهر
۱۳۴۹ قوز بالا قوز
۱۳۴۹ لیلی و مجنون
۱۳۵۰ الکلی
۱۳۵۰ کلبهای آنسوی رودخانه
۱۳۵۰ محلل
۱۳۵۰ مرد هزار لبخند
۱۳۵۰ معرکه
۱۳۵۴ فراشباشی
۱۳۵۴ خانه خراب
۱۳۵۵ بیگناه
۱۳۵۵ غیرت
۱۳۵۶ صبح خاکستر
۱۳۵۶ فری دستقشنگ
۱۳۵۷ امشب اشکی میریزد
۱۳۵۷ دایرهی مینا