.
یک داستان شیوا، شیفتهی خود
بهدین اروند
اول
یادداشتم را با دو پیشنوشت آغاز میکنم:
اول: من یک مخاطب دلنازک در حیطهی ادبیات، نویسنده تمامیتخواهی در حوزهی “داستانکوتاه”، و نیز از طرفدارانِ اندیشه_توصیفی ( و نه تجویزی) در فضای آکادمیک زبان و ادبیات فارسی هستم که نیز افتخار داشتهام شیوا ارسطویی داورِ یکی از داستانهایم باشد.
دوم: «ولی دیوانهوار» کتابیست آبیرنگ در تیراژِ حیف؛ با طرح جلدی دم دستی( براساس یکی از جملات مکرر متن) که در ردهبندی نشرچشمه “رمان” شمرده شده. در پشت جلد کتاب درج شده: «ساختارگرا؛ جریانگریز؛ ضدژانر». آخرین و تکنیکیترین اثر از نویسنده، شاعر و مدرس ادبیات خلاقه: شیوا ارسطویی. داستان، شرح گفتگوی نویسنده/راوی با شخصیتی مهاجر از پالمیرای سوریه، به همین نام است: شرح گفتگوی شیوا و مهاجر در باب زندگی. شیوا، در هیات خدای سهسرِ هندی، داستانی را در آبانبار کودکیهایش(مکانی که به یاد میآورد در آن زندانی بوده) شروع میکند که تا پایان شرحیست بر همهی مردان زندگیِ من.
شیوا ارسطویی با سابقهی ربعقرن نوشتن در فضای ادبیات روزِ ما، آینهای چندصدصفحهای مقابل خود گشوده که هرچند اجازهی دیدار با بیش از صدوپنجاه صفحه را از این آینه به مخاطب نمیدهد، اما همین کتاب کوچک نیز سرشار از اشارات عمیق و زیباست. شتابِ در روایت(که نویسندهی امروز از آن ناگزیر است)، ایجاز در استعارات، تداعیهای رندانه و طنزی ظریف که گاهی خودسانسوریهای راوی را دور میزند سبب شده تا با بهترین “راهنمای مراوده با راوی” روبرو باشیم؛ همان چیزی که در یک همذاتپنداری عمیق به آن نیازمندیم.
بعنوان یک مخاطب، نخستین چیزی که مرا آزرد تکرارهای احساسیِ متن بود؛ بندهایی مدام، با ساختی کم و بیش یکسان مکرراً در طول داستان خاطرنشان میشود که چندان موضوعیتی ندارد؛ نویسنده میتوانست از آرایهی تکرار با هدف برجستهسازی نقاطِ کور داستان استفاده کند یا معمایی به متن بیفزاید اما این بهره به هدر رفتهست.
از طرفی دیگر تعلیقهای ساختگیِ متن چندان در بافتِ داستان ننشسته. وقتی منتظر قصهای نیستیم پس تمامِ بارِ تعلیق و کششِ متن بر عهدهی همذات_پنداری هاست که دست بر قضا نثرِ ریزبینانهی ارسطویی خود محملِ این عنصر است؛ دیگر به وعده و وعیدها و تکنیکهای داستاننویسان تجاری مثل:« اگر این داستان را روی کاغذ بنویسم کاغذ آتش میگیرد» یا «مخاطب رگش را میزند از عشق اتش میگیرد»نیازی نیست تا مخاطبی را فریب دهیم که بیفریب، همراه است.
دوم
بعنوان یک دانشآموز در حیطهی نقد آکادمیک، این اثر را از لحاظ نحوی درخشان، از نظر نگارشی ضعیف و از حیث ساختارگرایی در زمینهی نظامهای دلالتی فعال در متن و نیز تقابلاتِ دوجزئی، گنگ و نیمبند یافتم.
در مورد نحو و دستور، با نویسندهای کوشا طرفیم که با نثری آرام و مطمئن، قصه را به “امنترین نقطهی خاورمیانه” تبدیل میکند؛ جملات کوتاه، روان، بلیغ و شیوایند و همین روشنا را در تمامِ طول داستان حفظ میکنند. نویسنده در میان کلمات حملهای انتحاری انجام نداده، دادِ سخنوری سر نمیدهد. ارسطویی را گزینگراترین نویسندهی معاصر در مدرسهی مینیمالیسم میدانم و قلمش این خصیصه را در “ولی دیوانهوار” نیز با قدرت حفظ کرده است.
در مقابل غنای دستوری، داستان از فقر علائم نگارشی رنج میبرد. میدانیم و میپذیریم که دانشگاهِ زبان و ادبیات فارسی هنوز نتوانسته برای علائم نگارشی خود حتی یک مانیفست یکپارچه و جامع ارائه دهد و انتشاراتِ کشور نیز در این زمینه سرگردانند. اما به شخصه وظیفهی نویسنده میدانم که برای جذب حداکثری علائم نگارشی حریص باشد. شخصاٌ، و بنا به ریشههای پهلوی و آرامیِ خط و زبانِ مادریام، جایگاهِ علائم نگارشی را همردیفِ حروف الفبا میدانم و برنمیتابم اگر تعداد علائم نگارشی یک متن ۱۵۰ صفحهای به تعداد انگشتهای یک دست هم نرسد و از همین چهار/پنج علامت هم معنی روشنی به دست نیاید:
خط تیره در این اثر در معنای نقلِ قول به کار رفته و همین باعث شده که شاهد هیچ جملهی معترضهای در متن نباشیم؛ این علامت در صفحهی ۱۲۴ کتاب به این جا میرسد که:
«مهاجر گفت-کتاب-آسایشگاه- کوری- حرف
گفتم-جنون-آسایشگاه- کوری- ملاقاتی- داداشمس- حرف – حرف»
علامت نقطه «.» پر بسامدترین علامت نگارشی ماست که همه میدانیم در پایان جمله میآید. اما گفتگوهای داستان( که بیش از سهچهارم داستان را شامل میشوند) هیچکدام با نقطه پایان نمییابند مگر دیالوگِ پایانیِ داستان که بنا به علم نشانهشناسی سوسور باید این امر را دال بر معنایی بدانیم؛ آیا تمام داستان یک جملهی بلند ست؟ آیا خود متن، ورای این یک نقطهی پایانی، القاگرِ این معناست که با جملهای صد و پنجاه صفحهای طرفیم؟
از طرفی دیگر، در اکثر قریب به یقین موارد به جای علامت ویرگول «،» از علامت نقطه استفاده شده ولی جای علامت نقطهویرگول «؛» کاملا در متن خالیست. علامتی که فرصت مکث و پاساژ است و عدمِ حضورش سبب شده که نویسنده به پاساژهای بزرگتری مانند «تغیر لاین» روی بیاورد؛ اتفاقی که نتیجهاش استفادهی بیش از حد از ظرفیتِ خط و پاراگراف است. همین کاربست، متن را به فرمِ نمایشنامههای منظوم نزدیک کرده و باعث شده جملات در ساختمانی عمودی، مانند به شعر، جلوهگر باشند. لازم به ذکر است نویسنده سابقهی انتشار دو مجموعه شعر نیز در کارنامهی خود داراست، اما شعری که از زبانِ یحیا، معشوقهی راوی، در داستان بیان میشود شعر دلچسب و عمیقی نیست و در بسیاری از بندها نثر ارسطویی خود زیباتر است.
سوم
از این ریزهنگاریها که بگذریم، در ساختهای کلان داستان، در نظامهای معناشناسیِ اثر با چند نقطهی ثقل روبروایم که شالودهی روایت را بر عهده دارند. حلولِ شیوا، خدای هندویسم در نویسنده/راویِ داستانی سراسر عشق و جوانی، یکی از این گزارههای محوری ست که در جایجای داستان بعنوانِ خدایی سهسر به کمکِ روایت میآید.
اول آنکه به گمان بنده، شیوا بیشتر در آیینِ هندویانی با تعددسر متصور میشود که آلترجولیت میپرستند؛ وگرنه در سایر مذاهبِ هندو، به ویژه در میان ساکنین شهر بنارس(که مرکز آموزش زبان فارسی در شبهقارهی هند نیز هست) شیوا با یکسر، چهاردست و مسلط بر تثلیثهای سهگانهی زمان(گذشته، حال و آینده) و نیز هستی انسان(تولد، زندگی و مرگ) متصور میشود که در حال رقص بر روی گردهی دیو جادو، حیله و فراموشی ست.
واگویههای یک راوی که خود را شیوا گمان کرده و “مستانه ولی دیوانهوار” در میانهی ساعتی مدور میرقصد که نه عقربه، نه عدد و رقاصک دارد، به چشم من از درخشانترین تصاویر ادبیات ساختارگرایانهی معاصر است که توانسته پیوندِ معناسازی با ژرفساخت خود برقرار کند. این زمینه به همراه زنی که مردانِ زندگی خود را، و در خلال آن خود را، به یاد میآورد، ستون فقرات داستان را میسازند. “ولی دیوانهوار” تلاشیست برای یادآوری، از این منظر باید بیشتر رو به گذشته داشته باشد تا آینده؛ که همینگونه نیز هست.
اما همهی عناصرِ داستان در این روند شرکت نمیکنند. درست است میانِ شیوای راوی که مردانِ زندگیاش را به یاد میاورد و شیوای اسطورهای که مسببِ رواجِ آیین خودسوزی بیوهزنان در آیین هندوست پیوندِ معنایی وجود دارد؛ درست است که هم راویِ به جنگ فراموشی میرود و هم شیوا دیوِ فراموشی را به زیر پا میکشد؛ درست که بنارس، شهریست بر کرانهی گیسوانِ شیوای اسطورهای و میهمانِ شیوای راوی نیز از سایههای بنارس بیرون خزیده؛ اما عقایدِ این دو شیوا با یکدیگر سازگار نیست: راوی در مورد عشق میگوید:
«عشق. قصه. کهنگی.قصه یعنی کهنگی. کهنگی یعنی عشق. عاشق که باشی قاتل هم میشوی. عشق. ممنوعه که باشد، میکشد به کثافتکاری. ممنوعه هم نباشد، کثافتکاری ست. عشق» [۸۸]
«عشق هرچه عشقتر باشد، ممنوعتر میشود و ابتذالش هم بیشتر» [۹۵]
در حالیکه شیوا در ناخودآگاهِ جمعیِ هندویان اسطورهای است مغرور، متمرکز و از شهوت بری. شیوا در اسطورهها این معانی را با به تن کشیدن پوستِ فیل (نماد غرور) ، گوزن( نماد فرار ذهن) و ببر (نماد شهوت) نشان میدهد. پس منظور از این ابتذال چیست؟ ما با اعتراضی اروتیک روبروایم یا اعترافی به گناه؟
چهارم
از طرفی ذکر آیهی « لا یکلف الله نفسا الا وسصعها لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت…» کاملا خارج از ساختار داستان است؛ این آیه از سورهی بقره، در داستانی که مدام نامِ شهر بنارس در آن تکرار میشود ذهن مخاطب را به آیینهای گاوپرستانهی آریاییهای شبهقاره سوق میدهد که البته بیجاست. از طرفی دیگر این آیهی شریفه خود نمونهای عالی از حذفِ فعلِ نقلِ قول( گفتم، گفتی، گفت و…) به شمار میرود که از آرایههای ایجاز قرآن به شمار میرود؛ آن هم درست در قلبِ داستانی که بیش از هزارکلمه خرجکردِ فعلِ نقل شده است. از طرفی دیگر، با توجه به اینکه دغدغههای خاورمیانه بخصوص مسایل اخیرِ سوریه در کار مطرح بود، انتظار میرفت که این آیه از نصّ سورهی عمران انتخاب شود تا شاید بیشتر به مسایلِ اخیر سوریه/خاورمیانه تنیدگی معنایی بسازد.
در پایان، در مقام یک نویسندهی نوپاتر که عاشق داستانکوتاه است حامل دو سلام، یک هشدار و یک آرزویم:
ابتدا اینکه ادبیات را معرکهی تلنگر و تاریخ میدانم؛ چه انگشتی از اشارهی شیوا ارسطویی برای خطاب نازکتر و چه تاریخی بهتر از ۵۷ سال زندگی در پرآشوبترین برههی معاصر؟ سلام بر شیوا ارسطویی.
دوم اینکه جای چنین نثر روشنی در ادبیات سرگیجهآور امروز بسیار خالیست؛ سلام بر ادبیات.
سوم اینکه هشداری توی سرم بوق ممتد است؛ با شما در میانش میگذارم و خوب میدانم که بهتر از منِ حقیر، بر مساله واقفید. در دورهای از ادبیات فارسی، زنانی پا به عرصهی رمان گذاشتند که همگی در چند نکته مشترک بودند: میانسال بودند؛همگی مدعی بودند در جوانی زیبا و پولدار بودهاند؛ روایت را بلد بودند و داستان را نه. اینان خاطرهگو بودند. پول به زندگیشان تنوع داده بود و درد نه! داستاننویس، آنکه به قول شما ادبیاتش بوی باروت میدهد راهگشاست؛ راهنماست. رو به آینده دارد.
به امید آنکه کتاب بعدی، داستان کوتاه باشد؛ شما را با داستان کوتاه، ذهنی نافذ، غروری زیبنده و صراحتی روشن شناختهام و آرزومندم شاگرد خوبی بوده باشم.
ارادتمند
بهدین اروند