دوشیزگان قریهی بالا: نگاهی به نمایش خروس با بازیگران افغان
محمدهادی سالارورزی
ولایت افغانستان از دیرباز به دلیل موقعیت جغرافیاییش محل مناقشات بسیار بوده است و آنچه امروز بر این سرزمین مهرپرور میگذرد قصهی امروز و دیروز نیست. با نگاهی به نقشههای قدیمی درمییابیم که باید گذشتهی افغانستان کنونی را لابهلای فصول مربوط به خراسان در کتب تاریخ ایران جستوجو کنیم. شاید بسیارانی با اغماض این قوم شریف را پسرعموهایمان بدانند ولی ما برادرتر از این سخنانیم. زبانی که امروز فارسی مینامیم، بجز بخش عربی رایج و گاها دستکاریشدهاش، بیشتر ریشه در دری دارد تا پهلوی. حداقل بهگواه تاریخ دری زبان دربار و اعیان تیسفون، پایتخت ساسانیان، آخرین شاهنشاهی ایران پیش از ظهور اسلام بوده است.
اما تاریخ متاخر این خطه را شاید بتوان از کمی قبل از انقلاب ثور ۵۷ آغاز کرد. محمد داوود خان که پیشتر یک دهه نخستوزیر پسرعمویش، محمد ظاهر شاه بود در ۱۳۵۲ طی کودتایی بدون خونریزی پادشاهی را ملقی و خود را نخستین رئیس جمهور افغانستان نامید. اما پنج سال بعد، پس از کشمکشهای بسیار با کمونیستها، توسط حزب دموکراتیک خلق افغانستان ترور شد. اتحاد جماهیر شوروی به حمایت همهجانبه از جمهوری دموکراتیک افغانستان پرداخت و دولت دستنشاندهاش را در برابر استقلالطلبی مجاهدین افغان یاری کرد اما پس از خروج آخرین نیروهای خود از افغانستان در سال ۱۳۶۷ اندکاندک حمایت خود را کم کرد. پس از سقوط دولت کمونیستی در ۱۳۷۱، کشور افغانستان نام رسمی دولت اسلامی افغانستان را به خود گرفت. اما افغانستان باز هم رنگ خوشی ندید و در ۱۳۷۵ طالبان کابل، پایتخت افغانستان و بیش از سهچهارم کشور را تصرف و امارت اسلامی افغانستان را تاسیس نمود. در همین سال اسامه بن لادن و گروهش القاعده وارد افغانستان شده و از آنجا به عنوان مرکز عملیاتهای خود استفاده کردند. با وقوع حادثه یازدهم سپتامبر و عدم تسلیم بن لادن به آمریکا از سوی طالبان، ایالات متحده در ۱۳۸۰ به افغانستان حمله کرد و با همکاری اعضای جبهههای مخالف طالبان (مجاهدین سابق)، گروه طالبان را شکست داد. پس از دو سال اداره حکومت توسط دولت موقت، سرانجام جمهوری اسلامی افغانستان تاسیس شد که با وجود سلطهجویی مداوم طالبان هنوز پابرجاست.
نمایشنامهی خروس نوشتهی محمد رحمانیان قصهای است که در سال ۱۳۷۸ در روستایی در پنجشیر رخ میدهد. ماهجان پیردختری است در دهه پنجم زندگی که دو نامزدش را در جنگهای سال ۵۲ و ۵۷ از دست داده است و تنها دلخوش بهخروسش است. برادر کوچکترش کاکانقشبند برای امرارمعاش جنسهای ممنوعه معامله میکند. با ورود طالبان و کشتار مردم، ماهجان بهقصد جمعآوری متعلقات مردگان بیرون میرود و با لَیلِما دختر چهارده سالهی زخمیی باز میگردد. لیلما از یکی اعضای طالبان آبستن است. روزی کاکا با یک تلویزیون و یک ویدئو به خانه میآید و همه را شگفتزده میکند. لیلما اعتراف میکند که پدرِ بچهاش او را در ازای یک ویدئو فروخته. لیلما که بچه را نمیخواهد روزی که سخیداد (عضو طالبان) برای بردن خروس میآید عمدا ممانعت میکند و سخیداد را وا میدارد لگدی به شکمش بزند تا … .
متاسفانه دراماتورژی اثر قصهی سرراست نمایشنامه را بهجای ارتقاع، مبهم و ناقص کرده و از تاثیر درامش کاسته است. بسیاری از نکات واقعا معنادار نمایشنامه مانند اخبار و برنامههای رادیو یا تلویزیون حذف شدهاند و برخی از ریزروایات قصه را بیسروته و تعدادی از کنشها را بیمعنی کردهاند. قطعهای برشتی و فراروایت کردن نمایش جز در معدود مواقعی نمایش را از ریتم میاندازد. در ضمن، جز در یک نکته، تمایز آشکار و معناداری هم بین بازیگر نقش و شخصیتش پدید نمیآورد. اگر هم اصراری بر این تکنیکها بوده، ای کاش اولا راوی حذف میشد و ثانیا ارتباط معنائیی که بین شخصیت بازیگر نقش سخیداد و شخصیت سخیداد ایجاد شده بود در باقی شخصیتها هم میبود. سخیداد که عضو طالبان است و ظاهر و رفتاری خشن دارد و از موضع قدرت وارد عمل میشود را شخصیتی بازی میکند که نازکصداست و حالتی لطیف دارد. همچنین دیگر شخصیتهای بازیگر با او از موضع بالا رفتار میکنند و مدام سرکوفتش میزنند. انفجار این تناقض معنائی در لحظهای است که دو شخصیتِ بازیگر نقش سخیداد و سخیداد یکی شده و دست توی جیب میکند و بستهای سیاه بیرون میآورد که همه را از خوفِ بمب میلرزاند اما آن بستهی سیاهِ چسبکاری شده که بیشباهت به بستهبندیهای مواد مخدر هم نیست، تنها یک بسته دستمال کاغذی از آب در میآید. البته کارگردان بعد از چند صحنهی اول تقریبا تکنیکش را رها میکند و اندکی از قطعها و دخالتهای فراروایتیش میکاهد که قصه را هم وجیحتر میکند.
اما استفاده از بازیگران افغان (زهرا عظیمی، نرگس هزاره، رامین عزیزی، محمد صمدی و عالم صبوری) نکتهی قابل توجه این نمایش است. اگر بازیگرانی غیربومی میخواستند لهجهی نمایش را درآورند، ولو بهشرط حرفهای بودن و گریم عالی، باز هم فاصلهای بازدارنده برای رسیدن به کُنه شخصیت برای تماشاگر ایجاد میکردند. این فاصله گاها نمایشنامههای قویِ ترجمه را بهشدت از همزادپنداری میپالاید و کارگردانان را برآن میدارد تا برشهای هویتی وطنی را به شخصیتهای فرامرزی وصله و ارتباط مخاطب و شخصیت را شلهقلمکارتر کنند. اما این نمایش با پذیرش خطر استفاده از نابازیگران، خود را از امتیاز بیان دقیق و اصیل برخوردار کرده است. لهجهها شیرین شدهاند و کلام نمایش بهدل مینشیند. تکهکلامها و ضربالمثلها از جان درک شده و با فهم ادا میشوند. در این میان چهرهها هم بدون گریمِ خاصی کاملا بر قومیت تاکید میکنند.
با این وجود اگر مثل من شیفتهی این گویش نباشید، بازیها توی ذوقتان خواهد زد. کنشها جز در معدود مواقعی درونی نشده و بازیگران شاید بهواسطهی نزدیکی با شخصیتهای نمایش از هویت خودشان فاصلهای نگرفتهاند. این نکته زمانی آزاردهندهتر میشود که به بخشهای فراروایتی برافزودهی نمایش میرسیم. عدم تمایز شخصیت بازیگر و نقش، جز در مورد فوق الذکر، برآنمان میدارد تا بپذیریم بازیگران، نه نقشها که خودشان را بازی میکنند. حضور نسبتا تماموقت راوی اضافهی نمایش و سخیداد در گوشهای از صحنه بیارجاعند و جستوخیزها و سینهخیزهای نامفهوم و ذایع لیلما که قرار است به بخشهای حذفشدهای از نمایشنامه اشاره کند، واقعا رسا نیست. ماهجان و کاکا نقشبند هم که قرار است خواهرـبرادری بیپیرایه باشند با رفتارهایی عجیب مثل نشستن ماهجان و لگدپرانی به کاکا نقشبند آدم را بیشتر یاد شخصیتهای کلیشهای کمدی دلاآرته میاندازند.
نمایش خروس با بهرهگیری از موسیقی زندهی حاصل از سازهای بومی (رباب، هارمونیه و طبله) و ترانهها و شعرهای افغانی حالوهوای نمایش را پرشور و تماشاچی را مشتاق و پذیرای نمایش میکند. اما چیدمان صحنه و ابزارهایش حقیقتا دلسردکننده و عاری از جذابیتهای بصری هستند. بدترین نمونه میز تلویزیوندار است که مهمترین ابزار صحنه محسوب میشود و نقش میز و تلویزیون پنهان درونش را بهخوبی ایفا میکند. میز عمود بر تماشاگران قرار گرفته و عملا وجه افقی بالای تلویزیون را به یکی از شخصیتها میدهد. در حالیکه بهسادگی میتوانست وجه افقی بالای تلویزیون را به تماشاگران وا گذارد و از کنارهی مناسبِ میزان سن استفادهای شایسته کند. بهترین کارکرد صحنه هم در شلوغی صحنههای انتهایی و چیدمان آشفتهی وسایل و ابزار نمایش است که ما را با آشوب وقایع همراه میکند.
شاید بر من خرده بگیرند که از اجرایی در یک سالن کوچک که حداکثر ۵۰ تماشاگر میگیرد (اداره تئاتر) و مثل باقی آثار گروههای نوپا کمسرمایه است نباید بیش از این انتظار داشت اما وقتی کلاهم را قاضی میکنم نمایش خروس به کارگردانی پیمان قیاسی را ضعیفتر از برخی اجراهای تئاترشهر یا مجموعههای مشهور ندیدم. پس چرا نباید به آن توجه شود، مخصوصا با این بازیگران که شاید دیگر فرصت دیدنشان را به این زودیها نداشته باشیم. بیائید نگوئیم که وقت آزمون و خطا نداریم. چند بار با افادهای حرفهایگرانه از کنار کارهای کوچک خلاقانه گذشتهایم؟ من موافق اجراهای آبکی نیستم. ولی حرف من چیز دیگری است. حالا که خودمان میدانیم هزینهها و هماهنگیهای اجرای عمومی یک نمایش برای گروهی نوپا چقدر سنگین و سخت است، حالا که بچهمعروفها و پارتیدارها سالنهای خوب را برای اجراهای دستبالا متوسطشان بهراحتی اشغال میکنند و با یکی دو نام سالن را برای دیدن فرد نه نقش یا نمایش پر میکنند، حالا که قرار است کار معمولی ببینیم چرا نرویم سراغ کم نامونشانترها؟ آنها که منتظر اندکی دیدهشدنند و در این اوضاع شلمشوربا چشمشان کمتر بهجیبمان است. اگر هم نه لااقل که میشود بین سههزارودویستوشصتواندی دغدغهی اینستاگرامیمان یکیدوبار هم به اینگونه اجراها پرداخت؟ شاید چند صندلی کمتر خالی بماند.