بهدین اروند
.
نیست غیر از “عشق” خضری در بیابان وجود
هر کجا گم گشتهای بینی به “عشق” ارشاد کن «صائب»
.
«وزارت فرهنگ و ارشادِ اسلامی» عبارتی بلند و ناساز است؛ ابتدا اینکه هر اهلِ فرهنگی میداند که این عبارت از لحاظ دستوری و گرامری دچار اشکال است: واژهی فرهنگ از جنسِ “اسم” است و واژهی ارشاد از جنسِ “مصدر”؛ همچنین بایستهاست وقتی از فرهنگ دم میزنیم به گنجینههای غنیِ فرهنگی خود در زمینهی نامگذاریها دقت کنیم: حسِ مثبتِ واژهی “سازمان” کجا و حسِ بستِگی و دورِ باطلگونه “اداره” کجا؟ ( همین بی ذوقی را در عبارتِ نام وزارتخانهی “صنعت، معدن و تجارت” هم شاهدیم که مشخص نیست با اضافه کردن چه کلماتی به این عبارت میتوان به یک “جملهی سلیس و روان” رسید؟!)
باری، مسئولینِ وقت هیچگاه تعریف روشنی از معنیِ این نام ناهمگون بیان نکردهاند: تعریفی جامع و مانع. برای نمونه هیچگاه فهم نشد دامنهی معنای کلمهی فرهنگ به چه وسعت است که در سایهی آن میتوان ناظم یک مدرسهی دخترانه را رئیس ادارهی فرهنگ و ارشاد کرد؟ دقیقا مانند به این است که هرآنکس سواد نوشتن داشته باشد نویسنده بدانیم، یا هرآنکس که دوربینی عکاس. البته میدانیم که در دورهی قحط الرجال است که فیلبان وزیر میشود( اشاره به کودتای مسعود غزنوی و ترورِ شخصیتهای سیاسیای که در نهایت به سقوطِ خودِ مسعود منجر شد)
باید اقرار کرد که همین روشن نبودن مرزها در پسوندِ “اسلامی” کار هم به چشم میخورد و نیز باید اعتراف کرد مدیران بیش از اینکه نگران فرهنگ باشند، دلواپسِ این بخشاند؛ در حالیکه مسالهی دین جزو لاینفکِ فرهنگِ ایرانیست. این دسته از مدیران نگران این نیستند که چیزی از مکتب “خراسانی” ندانند، اما به شدت از اینکه ابوموسی اشعری را نشناسند بیمناکاند. غافل از اینکه مکتب خراسان بی ارتباط با امویانی نبود که از ابوسفیان بیعت و حکمیت گرفته بودند و …
نتیجهی این نادانی هم فرهنگ را میگزد هم دین را: حاصلش میشود همین نوحههای مبتذل، همین تیترهای خلاف اخلاق و دین، همین سریالهای افلیجی که هیچگاه نتوانستند یک الگوی ایرانی/اسلامی به مخاطب عرضه کند. اما قضیه به همینجا ختم نمیشود: مدیری که در سطحِ فرهنگ نتوانسته کاری از پیش ببرد به زعمِ خود دست به دامان اسلام میشود و با بالاترین هزینهها، نازلترین اثار آیینی را تولید میکند… و از یک اثر آیینی، تکنیک و فرم و فرهنگ را بگیرید: بنا به تجربه قول میدهم نتیجهی کار خاری در چشمِ خود ارزشهاست. کافیست چند اثر از آثار ارسالی به جشنوارههای موضوعی را، بالاخص با موضوعیت دین، مطالعه بفرمایید تا ببینید وقتی این پشتوانه از قلم برداشته میشود چقدر به توهین و تکفیر در آثار نزدیک میشویم. بنا به تجربه بارها شاهد توهین به مقامِ شهدا در آثارِ منسوب به محبینِ ایشان بودهام که جای تاسف و تامل است. بارها تذکر دادیم که در دنیای داستانی که دنیای تلنگر و تاریخ و تکنیک است، صرفِ پرداختن به امری مقدس، مقدس نیست و بلکه نفسگیرترست! حساستراست! وقتی چندمیلیونتومان میگیرند که مرقوم بفرمایند:« شهید به هویزه رفت. هویزه سقوط کرد. شهید به خرمشهر رفت. خرمشهر سقوط کرد. شهید مسئول سپاه شادگان شد: شادگان مدتی میان ما و بعثیها رد و بدل میشد و…» خب دارند با زبانِ بیزبانی به شهیدِ مظلوم ناروا میبندند. درست مصداقِ آنکه: «نان میزنند توی خون شهید و میخورند…»
گذشته از همهی اینها، داستان عرصهی احتمالات است ( ولو یک احتمالِ ناممکن) و تاریخ ثبت توالیِ واقعیتها. از آن جایی ک مادهی خامِ ما در جشنوارههای موضوعی اغلب، از تاریخِ مذهبی استخراج شده، وقتی با تخیل به “امکانات” و “احتمالاتِ” این تاریخ میپردازیم، چند سوال به ذهن میرسد:
حدِ مجازِ تخیلِ هنرمند در این عرصه کجاست؟
آیا در یک جشنوارههای موضوعی میتوان به یک گزارشِ صرف بسنده کرد؟
آیا درست است که از ترسِ شخصیتپردازی، خودمان را به کوچهی علیچپِ “توصیفِ ایستا از فضا” بزنیم؟
آیا اگر در فرآیند بازنمایی، تصویری تازه از فلان رخدادِ دینی به دست آمد، نوعی “بدعت” شمرده نمیشود؟
چه کسی صلاحیتِ داوری بر “تفسیرهای ادبی از مذهب” را داراست؟ نویسنده یا فقیه؟
و…